its better when we are together

هیچ وقت دلم نمی خواست یه خواهر دو قلو داشته باشم. یا شاید اصلن دلم نمی خواست خواهر داشته باشم. دلم یکی خیلی شبیه یا حتی کمی شبیه به خودم رو نمی خواست. هفته ی پیش که بعد از ده سال خاله ام رو دیدم فهمیدم چقدر شبیه به مادرم هست. حالت چشم هاش وقتی از از غم و خوشحالی نمی تونه به چشمهات نگاه کنه. مدل خندیدن و راه رفتن و یا شاید من دارم اشتباه می کنم چون تا قبلش اصلن اینجوری فکر نمی کردم و هیچوقت کسی بهشون نگفته بود که به هم شبیه هستند. اما به نظر من این شباهت ظالمانه بود و خوب نیست که وقتی تو نیستی کسی شبیه به تو بخنده. کنار خاله ام احساس امنیت داشتم و خوب بودم. گرچه عدم احساس امنیت سال هاست که با منه و بودنش دیگه اذیتم نمی کنه و بهش عادت دارم ولی حس می کردم پیش کسی ام که منو دوست داره، هر طوری که باشم و هر کاری که بکنم و این خوب بود. بعد از یک هفته برگشتم و جای اینکه پر از انرژی باشم خواب آلود و دپرسم و دارم با خودم فکر می کنم اگه این تابستون بیام ایران موقع برگشتن پدرم در می اد چون دیگه معلوم نیست دوباره کی بتونم برادرها و خاله ام رو ببینم. مثل آواره ها زندگی کردن هم مزیت های خاص خودش رو داره. کم کم یاد می گیری وابسته نشی و کمتر از همه چیز دردت می یاد. ولی یک هفته زندگی کردن با خاله ام و دراز کشیدن کنار شومینه و میوه خوردن و فیلم دیدن یادم آورد منم کس و کاری دارم که دلم براشون تنگ می شه که دوستم دارن و دوستشون دارم و نمی تونم ازشون بگذرم و حالا حالا ها باید غم و غصه ی دوری رو به بقیه چیزا اضافه کنم. با استادم قرار دارم، خوابم می یاد و غیر متمرکز و بی خیالم شبیه به آدم هایی که دراگی چیزی زدن. به جای اینکه نگاه کنم ببینم چی کار داشتم و چی کار نداشتم  دارم ناخنم رو سوهان می کشم و قهوه می خورم. خود درمانی فایده نداره  دیگه ، من به شفا نیاز دارم.