I dont need food anymore

امروز دلایل زیادی برای توی رختخواب موندن داشتم. یکیش اینکه چشمم افتاد به تقویم اینا و فهمیدم دو روز دیگه کلاسا شروع می شه.  این ترم با برنامه ریزی عالی ادوایزرم هر روز هفته رو کلاس دارم. یعنی مثل یه دانشجوی لیسانس هر روز باید برم سر کلاس درس بشینم. چنان غمی به دلم افتاد که کل دست و پام از حرکت ایستاد و نتونستم حتی بخشی از خودم رو از زیر پتو بیرون بکشم. دلیل دوم برفی هست که بیرون باریده. من خودم عاشق برفم اما نه توی دمای منهای نه درجه. برای من که سردترین جایی که توش بودم تهران بوده، روزای برفی اینجا شبیه به جهنمی می مونه که همه چیزش یخ زده. دیشب هم خونه ایم با یکی از دوستاش اومدن خونه و در اتاق من باز بود. دوستش از دور بی اینکه سلام بگه سوال کرد که می تونم بیام داخل ؟ بهش گفتم البته که می تونه بیاد. اونم اومد و دیگه بیرون نرفت. یعنی همین جا نشست و بعدش خوابش برد. اهل مکزیک بود و هر چیزی که برام تعریف می کرد توضیح می داد که این ورژن کوتاه شده و درانک از زندگیش و اون اتفاق هست. صبح سر و صدای زیادی کرد و هی خودش رو می کشید روی زمین. می خواستم بهش بگم که اون صداها منو از خواب می ندازه ولی نمی دونستم دقیقن چی باید بهش بگم. برای همین بیشتر خودم رو انداختم زیر پتو و همون جا موندم. کمی بعد اونم بی صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چندین باز اسمش رو بهم گفت و ازم خواست که اگه کاری دارم حتمن بهش بگم و تا جایی که ازش بر بیاد کمک می کنه. نه اسمش رو یادم مونده و نه شماره اش رو بهم داد. امروز لازم ندارم که کسی کمکم کنه. یه جور خوبی غمگینم. تا وقتی از غمگینی بی حدت غمگین نباشی، حتی اکه از غصه هم بمیری مرگت مرگ بدی نیست. امروز برای من از اون روزاست. که خیال می کنم سرمایه ی منم توی زندگی همین توانایی غمگین بودن اما زندگی کردنه. فکر می کنم که من بی همه ی چیزایی که به من گذشته ارزشی ندارم. شاید احمقانه باشه اما الان خوشحالم که می تونم تا این حد غمگین باشم و نمیرم. می دونم غصه های من مثل گازی می مونه که توی اتاقی در بسته داره نشت می کنه. امروز تلاشی برای باز کردن پنجره ها نمی کنم. می شینم توی همین اتاق و قهوه ام رو می خورم و می گذارم که این اندوه  همه جای اتاق پخش شه و کم کم نفسم رو بگیره.