:)

اولین باری که دیدمش توی کمپینگ بودیم کنار یه دریاچه. حوصله ام سر رفته بود از حرف های مسخره ی بقیه و مشاعره و این چرت و پرت ها. اون خیلی مست بود ولی اصلن حرف نمی زد. نیومد توی جمع. تمام مدت یه کیسه ی آشغال دستش بود داشت آشغال های اون دور و بر رو جمع می کرد. دیشب توی مهمونی هم خیلی مست بود. وقتی همه جمع کرده بودیم که بریم، دیدم داره همه ی ظرف ها و آشغال ها رو جمع می کنه. وقتی باهاش می رم بیرون غذا می خوریم هم همین کار رو می کنه. زودتر همه ی طرف ها رو جمع می کنه. هر جا می ریم آشغال ها رو جمع می کنه. از کارش خنده ام می گیره. ازش چند بار پرسیدم که چرا این کار رو می کنه؟ خودش هم نمی دونه.

صبح باهاش خوبم شب بد. شب بدیم صبح خوب. یه مدل آرامش عجیبی داره. یه بی خیالی که مختص خودش هست. که شاید دلیل اصلی خیلی از مشکلات من باهاش هم همینه. و دلیل آرامشم باهاش هم. دیشب یکی داشت ازش تعریف می کرد. گفت این خیلی آدم نایسی هست. کاری به کار کسی نداره. گفت من باهاش فوتبال بازی می کنم و فوتبال مثل زندگیه. اگه عصبی باشی داد می زنی . اگه آروم باشی هم آرومی. گفت توی فوتبال هم همین جوریه. کاری به کار کسی نداره. کسی رو نمی زنه اگه هم بزننش راهش رو می کشه میره. گاهی اینقدر می بوسمش که لب و دهنم از اون ته ریشش درب و داغون می شه. یه لحظه هایی هم احساس می کنم که دیگه هر چی بوده بینمون تموم شده. دوست بهم گفت تو دیوانه ای. بهش گفتم می دونم. و آی اینجوی ایت.