وقتی توی کار خودت می مونی

هیچوقت نفهمیدم کدوم استراتژی توی زندگی بهتر جواب می ده. اینکه همه ی کارهات رو بندازی دقیقه های آخر و توی اون روزها پدرت دربیاد ولی بقیه وقت هات رو بخوری و بخوابی، یا هم که نه ، مثل یه مرگ تدریجی همه ی کارهات رو پخش کنی بین روزهات ولی در عوض آخرش دیگه خیلی فشار رو تحمل نمی کنی. این روزهای خیلی کار دارم. درس هام این ترم زیادی زیاده جوری که دیگه دارم نا امید می  شم. از اون مدل ها که دیگه ترجیح می دم اصلن کار نکنم ببینم چی می شه ! کلن اوضاع خوبی ندارم و خیلی روم فشار هست و عمدتن هم به این خاطره  که نتونستم هنوز توی این جامعه ی لعنتی شون وارد شم. نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. البته من مشکل ناتوانی در برقراری ارتباط رو همه جا دارم ولی خب اینجا دیگه واقعن سخت تر شده. داشتم فکر می کردم به اینکه این ماه آخری که داشتم از ایران می اومدم بیرون، خیلی اتفاقی یه کار عالی توی تهران پیدا کردم. یعنی بهترین کاری بود که می شد انجام بدم وبعد از سه بار مصاحبه، من بین بیشتر از سی نفر در نهایت برای اون کار انتخاب شدم، شرکتی که توی زعف/رانیه بود.خب اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که من باید کجا زندگی کنم. و اون جایی که زندگی می کنم چقدر می تونه از زعف/رانیه فاصله داشته باشه که من هر روز بتونم ساعت هشت صبح سر کار باشم و غروب ها بعد از ساعت پنج که تعطیل شدم بتونم قبل از هشت برسم خونه. اینکه باید نهار و شام چی بخورم. اینکه دوباره چه جوری وسایل خونه بگیرم و اینکه برای دو باره از صفر شروع کردن توی اون شهر چقدر تنهام. آدمی هم که توی زندگیم بود اون موقع، عملن یه ناتوان واقعی بود. می دونم اگه این جمله رو بخونه خیلی ناراحت می شه و می گه دارم در حقش بی انصافی می کنم. اون معتقده که من آدم بی وفا و بی انصافی ام که اومدم اینجا و ولش کردم. ولی من اینجوری فکر نمی کنم. چرا نباید ولش می کردم وقتی اون موقعی که بودم و لازم داشتم نمی تونست به من کمک کنه؟ من تنها بودم و برای همین ترجیح دادم از مملکتی که بعد از بیست و هشت سال درس و کار و زندگی هنوز توش شبیه به آواره ها بودم برم بیرون و همه ی اون آدم ها پر مدعی دور و برم رو هم به حال خودشون رها کنم. گاهی که به سختی های اینجا فکر می کنم می بینم که می ارزه. که لااقل با همه ی سختی هایی که می کشم یه کورسوی امیدی برای خودم و آینده ام قائل هستم. اون آدم فکر می کرد که من زیادی بلند پروازم. می گفت همین جا بمون من خودم نوکرتم . ولی وقتی از این نوکرهای افتخاری داری توی زندگیت، باید به ساز اون ها برقصی دیگه. جای زندگی با اونا، اداره ی زندگی با اونا و تو عملن یه موجود زائدی و من نمی تونستم اینجوری زندگی کنم. شاید خیلی ها فکر می کردن که من موقعیتم بد نبود . که بعله می رم یه دانشگاهی درس می دم و می تونم توی همون شهر یه کاری هم توی شرکتی چیزی پیدا کنم. اما اینا برای من شبیه به گول زدن خودم می موند.  من چیزهای بزرگتر و بهتری می خواستم. هنوز که آینده نا معلوم و  نا پیداست و من مثل همیشه باید در حال خر کاری باشم. نمی دونم چی پیش می یاد اما اگه بخوایم به نشونه ها اعتقاد داشته باشیم، باید بگم زندگی برای من همیشه پر از نشونه های "برو به مقصد بعدی " بوده. هر بارکه  هر کاری، جایی و آدمی رو ترک کردم، چیز بهتری به دست آوردم. اینقدر که دیگه بهش عادت کردم. برای من زندگی بیش از حدش مزخرف بوده وهست، و اگه بخوام توش به همین چیزهای چسکی مثل شوهر و عشق و خونه و لوازم خونه دل خوش کنم قطعن کارم به جنون می کشه. من باید خودم رو تا خرخره توی خر کاری درگیر کنم. باید هدف های گنده گنده انتخاب کنم و بهشون برسم یا نرسم. باید توی عذاب دادن خودم از عذابی که دنیا روی دستم کذاشته جلو بزنم. تنها اینجوریه که شاید بتونم دوام بیارم.