دو روزه انگار یه بغضی توی گلوم نه، انگارپشت پلکم گیر کرده باشه. .یا نه، مثل این می مونه که  گریه شده باشه و رسیده باشه به چشم اما اونجا آبی نباشه تا بخواد اشک شه و بیاد پایین. دو روزه مثل آدم یبوست گرفته سرگردونم که بیاد. چرا رفتی همایون رو گذاشتم ده دور خوند ولی انگار نه انگار. منم عادت کردم دیگه به گریه کردن. گاهی پیش می یاد یه هفته ای هم بشه گریه نکنم مثل اون یه هفته ای که خونه ی خاله ام بودم. وقت نداشتم و نیازی هم. الان وقت ندارم ولی نیاز چرا. توی آفیسم که تنها می شم اولین کاری که دوست دارم بکنم گریه ست. مریضی باشه انگار. ولی گریه هه نمی آد. از چهار تا چکه اشک حرف نمی زنم. از اون گریه های زیاد که چشمم تا چهار روز پف کنه می خوام.