هر چقدر جونم می کنم باز هم عقبم و به کارام نمی رسم. همزمان خوابم می یاد و گرسنه هم هستم. یاد بوفه ی دانشگاه تهرانمون بخیر با اون املت هاش که برامن به قول خودش سفارشی هم می زد و توش رو پر از روغن و رب می کرد. ولی عوضش آدم سیر می شد. نمی دونم چرا اینقدر پیشرفتم کند شده. مثل لاک پشت در حرکتم و بقیه ازم جلو زدن. شاید یه دلیلش اینه که هر  روز کلاس دارم و این مساله داره کلی ازم انرژی می گیره. آخه مگه من دانشجوی لیسانسم ؟  این ادوایزر من با این برنامه ریزی هاش کلن گند رو برداشته مالیده به روان من. باید بجنبم تا راه بیفتم. فقط نمی دونم چرا حال و حوصله اش رو ندارم. دلم اون بالش  و پتو های رنگی و نرم جلوی شومینه ی خونه ی خاله ام رو می خواد که برام سریال بگذارن و منم اونجا دراز بکشم میوه بخورم و فیلم ببینم. همین. نه می خوام دکترا بگیرم، نه می خوام دوست پسر داشته باشم نه می خوام پیشرفت کنم نه هیچی. دوست دارم همه ی صداهای توی سرم، همه ی خواسته های توی دلم، همه ی جاه طلبی ها و همه ی بلند پروازی هام خفه خون بگیرن تا من به آرامش برسم. امروز داشتم فکر می کردم با این شیوه ای که من برای زندگی ام انتخاب کردم هیچوقت روی آرامش رو نمی بینم. شاید.