when you are tired and there in no hope

امروز توی کتابخونه نشسته بودم و  نوشته ی یه آدمی رو می خوندم. نوشته بود غربت یعنی اینکه یک سال بعد از رفتنت به خارج، مادرت آلزایمر بگیره و حتی تو رو هم نشناسه و وقتی تو از پشت اسکایپ قربون صدقه اش می ری بهت بگه "شما کی هستی که اینقدر با من مهربونی ؟ چرا نمی آی پیش ما ؟ "

با خودم فکر کردم دنیا از دور خیلی ساده به نظر می یاد فقط اکه بتونی چند کیلومتر بری بالاتر. یه بچه یه پدر یه مادر، دوباره یه بچه یه پدر یه مادر و دنیا اینجوری زیاد می شه اما گاهی همین دنیای به ظاهر ساده به چه جهنم هولناکی تبدیل می شه. جهنمی که خیلی از ماها تجربه اش کردیم و می کنیم. یاد اون جمله ی تولستوی افتادم که می گه خانواده های خوشبخت همه شبیه به هم هستند، اما  هر خانواده ی بدبخت بدبختی خاص خودش را دارد ! نمی دونم کدوم بدبختی  ترسناک تره ؟ دنیایی که مادرت توش نیست ، یا دنیایی که هست اما دیگه تو رو برای همیشه از یاد برده....