it is not working anymore

امروز مجبور شدم به خاطر یه چیز جالبی گریه کنم. یعنی داشتم گریه می کردم معلوم نبود برای چی. هر چی دونه دونه بدبختی هام رو یاد می آوردم می دیدم هیچ کدومه اینا نیستش. بعدش یهویی فهمیدم چرا دارم گریه می کنم. من توی این سال ها خیلی چیزا  سرم اومد و خیلی چیزا از دست دادم. اما فهمیدم خیلی وقته که عقلم رو هم از دست دادم.  کوچیک که بودیم بابام با هامون ریاضی کار می کرد، هی می گفت عقلتون رو به کار بندازین. وقتی یه کار بدی می کردیم می پرسید شماها عقل ندارین ؟ نمی دونم داشتیم یا نه. پدرم اما نداشت. اولیم مواجهه ام با بی عقلی، زندگی با خودش بود. شاید برای همین می پرسید ازمون که ما عقل داریم یا نه ؟ شاید می خواست بدونه ژنتیک می تونه بی عقلی رو منتقل کنه یا نه. شاید نگران بود. به هر حال، حس می کنم اون چیزی که ازش می ترسید اتفاق افتاد.