یه نفر باید بیاد به من یاد بده وقتی سرم داغه نیام اینجا دری وری پست کنم. خیال کردم دفترچه خاطراتم شده این وبلاگ. درسته که محتوایی نداره نوشته هام ولی دیگه دری وری هم حدی داره.

 مثل یه آدم عقب افتاده ، شش ماه من رو از پروسه ی تطبیق با مهاجرت عقب انداخت. این رو به بوس های خوبش می بخشم. ولی خوب حالا احساس تکه پاره شدن بهم دست داده. احتمالن این همون احساسی هست که باید خیلی قبل تر ها می داشتم. دلم تنگ شده، کارهام زیاده، احساس خریت می کنم، درس هام خوب پیش نمی ره و همه ی چیزهای گند دیگه ای که می تونست بشه شده. حالا می خوام در برم نمی شه. نه می خوام برگردم، نه می خوام بمونم. قبلن ها آدمی بودم که اگه زیاد یه جا می موندم انگار زیر کو.نش آتیش روشن می شد، حالا آدمی ام که آتیش به کو/ن دارم می رم این ور و اون ور. به هر حال فکر کنم بخش سخت مهاجرت من هم از راه رسیده. یه چشمم اشک و یه چشمم خونه. دلم آشوب شده. دو تا پروژه ی تحویلی دارم تا این هفته. به قول مامانم ، تو می تونی.