give it a second thought

مامانم خیلی خوب خیاطی می کرد. از اون بهتر بافتنی هاش بود. هنرمندانه می بافت. از این تابلو بافتنی ها که اسمش رو یادم نیست هم بلد بود. دارم فکر می کنم چیزی بود که مامانم ندونه؟ گلدوزی می دونست. قلاب بافی. یه رومیزی بلند برای میز گرد خونه که روش قاب عکس هامون هست بافته بود. هنوزم اونجاست. هر چقدر به خودم فشار می آرم نمی فهمم من چه جور آدمی ام که یه دونه از هنر هاش رو بلد نیستم. مامانم باهوش تر از من بود. دیگه هوش که شاخ و دم نداره. سی چهل سال پیش لیسانس بگیری، همه جور هنر هم بلد باشی. ولی اونم مثل من استعداد شوهر یابی نداشت. استعداد داشت بگرده بدترین کیس مناسب خودش رو پیدا کنه. یعنی توی دنیا اگه یه نفر باشه که بتونه کامل گند بزنه تو زندگیت، بگردی اونو پیدا کنی. نمی دونم شاید اینم خودش یه نوعی از استعداد باشه که ما داریم. ژنتیکی. یه دونه هنر بلد نیستم. از بچگی دستم نمی رفت بر دارم یه چیز بدوزم یا ببافم. دوست داشتم هزار ساعت توی اتاقم بشینم خیال بافی کنم. فکر کنم. تمام عمرم رو فکر کردم. مغزم بیست و چهار ساعته روشنه. کاش بود بافتنی یادم می داد. مغزم رو خاموش می کرد دو تا میله می داد دستم می گفت بباف.روی میزم بسته بسته ظرف یک بار مصرف هست که خریدم. قاشق، چنگال، چاقو، پیش دستی و بشقاب. ظرف های یک بار مصرف برای توی فر. می رسم خونه یه تکه گوشت استیک رو بهش نمک و فلفل می زنم می اندازمتوی این ظرف ها می گذارم آماده شه. تهش همه ی ظرف ها و قاشق ها و چنگال ها و هر چی هست رو می اندازم دور. انگار که هیچی نخوردی. مجبور نیستم پای سینک عمرم ر هدر بدم. ترجیح می دم بخوابم جاش. بخورم و بخوابم. مامانم متنفر بود از ظرف های یک بار مصرف. می گفت آدم باید غذاش رو توی ظرف درست و حسابی بخوره. هیچیم شبیه یه دختر درست و درمون نیست. یه آدم بدرد زندگی بخور. همیشه عاریه زندگی می کنم. حوصله ندارم وسایل خونه بخرم جمع کنم. به جاش کفش و لباس می خرم به طور مریض طوری. به طرز تاسف آوری دارم نقاط مشترکم رو با دختر ها از دست می دم. دوست هام نگرانن. نمی دونن بعد از چهار سال دکترا کی می تونن بچه دار شن دیگه؟ کی می شه بچه بزرگ کنن؟ من هنوز نگران خودمم. توی فکر خودمم. هنوز معلوم نیست آینده ام چی می شه. احتمالن یه بچه یه بار مصرف بگیرم. تموم که شد با ظرفای غذا بگذارم سر کوچه. من و خونه تمیز می شیم.. مثل روز اولمون. خونه شاید. من نه.

نظرات 7 + ارسال نظر
گنجشک یکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت 18:16 http://Gonjeshk.blogsky.com

آره می دونم همین جا خوندم که نوشتی در مورد کفشای پاشنه بلند مامانت تو دختر قوی ای هستی و می دونم همیشه مامانتو خوشحال می کنی ، زندگی سخته کلا ، برای همه سخته ،به نظر من که مامانم همیشه زندست و می ره بازار و میاد آره باید همین باشه

اوهومم :)

گنجشک دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 04:09 http://gonjeshk

همین الان خواستم واست کامنت بذارم همین الان ساعت هفت و نیم صبح به وقت ایران که زور زورکی مجبور هستم برم یه جایی حساب پس بدم خواستم بگم تو دختر خیلی موفق و با اراده ای هستی یه دختر خیلی محکم ،اینو بدون که مامانت ازت خیلی راضیه مامان خوشگلت تو اسمونا با کفش پاشنه بلند ،کاشکی مامانا موفقیت های مارو از تو اسمون ببینن فکر گذشته رو نکن همه یه جورایی درگیرشیم تو هشت سال از من کوچیکتری امیدوارم موفق باشی

مرسی از کامنت هفت و نیم صبحت. مرسی که اینقدر خوب بود و خوشجالم کرد. مامانم همیشه کفش پاشنه بلند می پوشید :) مرسی دوستم

تیلوتیلو شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 06:01 http://meslehichkass.blogsky.com/

تو هم هنرهای خودت را داری
مثلا این قلم خوبی که داری

عزیزم :)

ستایش شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 04:46 http://khoftedarbaad.blogfa.com

مامانای اون موقع همه شون این چیزا رو بلد بودن چون سرگرمیا همین بوده...اون موقع ماهواره و موبایل و ... و ... نبود که مثه ماها خودشونو حبس کنن تو اتاق و پای یه لب تاب کپک بزنن
پس به خودت خورده نگیر این مشکل همه ی ماهاس چون سرگرمیا و هنرا تو نسل ما تعریفش عوض شد
تو خیلیم خوبی...انقدر به خودت تلقین منفی نکن!خیلیا آرزو دارن به جایی که الان هستی برسن!اما عرضه شو ندارن
اسم اون تابلوها هم کوبلن عه

آآآآآآره. گوبلن!
نه بابا الانم خیلی ها بلدن ! ولی مرسی بابت دلداریت :دی

نوشین جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 20:34

گیلدا تو یه بانوی خاصی
میبالم بهت
منم متولد ۶۶ ام مث تو با اینده مبهم پس یه همدرد داری
خدا با منوتوست و آینده
البته امیدوارم
شادو موفق باشی دوست من

مرسی دوست خوبم

LO0OVE جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 11:06 http://maloosak.69.mu

خیلی از سایتتون خوشم اومد موضوعاتشو متنوع ترکنین بهتره

از ته دل خیلی دوست دارم شما هم به من سر بزنید
6198

soly61 جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 10:18 http://soly61.blogsky.com

همه یه جورایی با زندگی و آینده ای که نمیدونم کی قراره بهش برسیم درگیرن!!
یه بیت نوشته بودم:
آینده همین نزدیکیست،تو فقط چشم برویش بگشا!
ای جوونی!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.