dont fu/ck me please

یه بارم بود کلاس سوم دبیرستان بودم. پنجشنبه بود. مامانم و بابام، هر دو تعطیل بودن و وضعیت خونه خراب بود. توی مرحله ی طلاق. تازه ساعت ده بیدار شدم برم برای امتحان فیزیک شنبه آماده شم. تلفن زنگ زد مامانم گفت بیا ناظمته . زنه اسمم رو صدا کرد گفت مگه تو امتحان نداری ؟ گفتم نه ! من شنبه امتحان دارم. گفت بابا پاشو بیا سر جلسه دوستات نشستن دارن امتحان می دن. خدا شفام بده ایشالا. امروزم یه تحویل داشتم خیال می کردم دوشنبه دارم. توی کمتر از هشت ساعت مجبورشدم کل کار رو ببندم. نمی دونم چرا اینقدر خیالاتی ام. توی این دنیا نیستم من بخدا ! خاله ام گاهی مسخره ام می کنه می گه تو مال این دنیا نیستی نه ؟ راست می گه. معلوم نیست کجا سیر می کنم .وسطش گشنه ام شد. اومدم خونه ماکارونی درست کردم. پیاز سرخ کردم. گوشت انداختم توش. گذاشتم پخت. ماکارونی رو آب کشیدمو مخلوط کردم. پنیر زدم بهش. دم کشید. خوردم و رفتم. می خوام بگم وقتی عصبی ام باید غذا بخورم. برام مهم نیست استادم ممکنه پرتم کنه بیرون برای این همه سهل انگاری. از خودم خنده ام می گیره. احساس می کنم دارم برای اینکه سرنوشتم رو عوض کنم خودم رو تیکه پاره می کنم. همه ی جاهایی که توی زندگیم بهش رسیدم از سر لج و لجبازی با دنیاستا ! نمی دونم تصمیم دارم یه مدت سبک وبلاگم رو تعیر بدم. می خوام دیگه اینقدر ننالم از همه چیز. می شه یعنی ؟

دیروز توی سایت نشسته بودم یه پسره اومد یه سری سوال و اینا کرد از قیافه و لهجش معلوم بود باید ع/رب باشه. گفت کو/یت. و می دونست هم که من کجایی ام. ازم پرسید مال کدوم شهر ایرانی ؟ گفتم فلان جا روی نقشه. گفت کدوم شهر ؟ گفتم یعنی تو به این خوبی ایران رو می شناسی؟ گفت بگو . گفتم. تکرار کرد. بعدش گفت مادر بزرگم مال ایران هست. گفتم یعنی بلدی فارسی حرف بزنی ؟ گفت بلدم برات یه شعر بخونم. گفتم بخون. گفت " سیاه نرمه نرمه " . بعدم گفت فقط همین رو بهمون یاد داده ! lol