im lost

امروز از در موزه که اومدم بیرون. دیدم راه رو بلد نیستم برگردم دانشکده. بلند گفتم آیم لاست.پسره خندید. گفت راهت از اون وره. و با دستش به یه عالم پله اشاره کرد که از وسط یه پارکی می رفت بالا. گفت رو به خورشید حرکت کن می رسی. رو به خورشید از پله ها اومدم بالا. وقتی رسیدم بالای پله ها خورشید نبود. چند تا سنجاب و یه دونه پرنده ی رنگی دیدم. باد سری می اومد. خورشید رفته بود. منم رسیده بودم. تقریبن.