همیشه به روند طبیعی عزاداری کردن مردم ، به اظهار ناراحتی کردنشون در ملا عام در مورد از دست دادن والدینشون حسادت کردم. کاری که خودم قادر به انجامش نیستم. یکی از فانتزی هام این بود که وقتی بیام اینجاو  با مردم همین جا باشم دیگه کسی در مورد خانواده ام سوال نمی کنه. منم مجبور نیستم چیزی در مورد از دست دادن مادرم بگم. یا اگر هم بپرسن، وقتی خیلی از رابطه گذشته باشه می پرسن و خب گفتنش دیگه زیاد سخت نیست. واقعن من موجود آنرمالی هستم.

تنها آدم اروپایی اینجاست. ازش پرسیدم شبیه به ای/رانی ها هستم ؟ گفت آره کاملن. گفتم چیم ؟ گفت چشمت . بعدم خندید  و به لپم اشاره کرد. امروز تکست زد که بالاخره تونستم اسمت رو یاد بگیرم. هر بار که خودت بهم گفتی درست متوجه نشدم. براش نوشتم من هیچوقت اسمم رو بهت نگفتم چون تو نپرسیدی. گفت که مایه خجالتم . می دونم که با نصف دخترای اینجا خوابیده. با من اما فکر می کرد باید خیلی مواظب رفتارش باشه که خوب بود. یه هفته طول کشید تا تونستم این برنامه رو سر هم کنم و برم جایی که می دونستم این می یاد. می دونستم از من خوشش می یاد. می دیدم خیلی نگاهم می کنه. می دونستم اون بهش حساس بود و می دونست که یه گیری به من داره. برای همین می خواستم ببینمش. یه جور انتقام پنهان شاید. اینجا دیگه قیافه مهم نیست. هممون یه مشت نژاد پرستیم. وقتی پای مرفه ترین کشورهای جهان وسط می یاد نمی تونی از خیر و شر نگاهاشون بگذری. دوست داری بری ببینی یارو چی داره برای گفتن. ازم چند بار تشکر کرد و بهم گفت مایه افتخارش بوده که همراه من رقصیده و با من حرف زده. بعد هم گفت حاضره شرط ببنده که مادرم با وجود اینکه دیگه جوون نیست هنوز خوشگله .و این خوشگلی من ژنتیکی هست. بهش نگفتم مادرمن با وجود اینکه دیگه زنده نیست هم خوشکله. من با وجود اینکه هنوز خوشگلم زشتم. من با وجود اینکه می خواستم از شنیدن یه چیزهایی فرار کنم هنوز توشون گیر کردم که هر وقت خواستم در برم بیشتر توش غوظه ور شدم