you need to be afraid

یه جمله ی بامزه ای خوندم امروز که یاد یه چیزی افتادم و بعدش گفتم بیام بنویسمش. یه دختری اینجا هست که یه دو سالی از من بزرگتر هست. وقتی اومده بودم بارها و بارها اسمش رو از همه شنیده بودم و می دونستم یه جورایی رییس گروه ایرانی ها هست مثلن. بعد تر که دیدمش اینقدر به نظرم عادی و معمولی و بی هیچ چیز خاصی اومده بود که وقت نشد راجع بهش فکر کنم. یه رشته ی در و پیتی هم می خونه که اصلن نمی دونم چی هست. یه چیزی توی مایه های یکی از پرت ترین درس های علوم انسانی خودمون. و توی ایران هم یه آموزشگاهی زبان درس می داده. و دیگه اینکه  شهریه همه ی ترم هاش رو هم خودش می ده و بنز داره . :دی

کم کم هر جا که مهمونی می شد و این مسئول دعوت بقیه می شد، تنها کسی که دعوت نمی شد من بودم. یعنی خیلی قشنگ به دوست/ پسرم پیغام می داد که بیا و به من نه. چند باری بهش دقت کردم. پروردگارا ! یه مشت پول و ناز و افاده و دیگه هیچی. دیروز یکی از بچه ها گفت وقتی این تازه اومده بود همه ی پسرها افتاده بودن دنبال این. غیر از فلانی. (دوست/پسر سابق بنده) توی دلم یکم قربونش رفتم با اینکه ازش متنفرم الان. ولی برام جالب بود که دختره از من بدش می یاد و منو جایی دعوت نمی کنه. که چی ؟ چون من ازش بهترم؟ چون دیگه اون جمعیت آویزوون پسرهای ایرانی اومدن یه طرف دیگه؟ من آدم بی خیالی نیستم. یعنی متاسفانه زود و بیخود احساس خطر و نا امنی می کنم اگه حس کنم یکی از من بهتره. ولی این دختر از بس معمولی و بی هیچ چیز خاصی بود که اصلن نمی تونم جز اینکه دوستش داشته باشم کار دیگه ای کنم.:دی مرسی که جز پول و افاده هیچی نداری. نه ریخت و قیافه و نه هوش. چون این دو تا جز اولویت های من برای حسادت کردن هست.

حالا همه ی اینا رو گفتم که اون جمله ی بامزه رو بنویسم:

do not hate me because i am beautiful, hate me because i am a terrible person