بهش گفتم درست فکر می کنه. که من همیشه به داشتن چیزهای بهتر وبزرگتر فکر کردم. که هیچوقت با گه هایی که دنیا توی کاسه زندگی من گذاشت نساختم. که می دونم خوشبختانه یا بدبختانه من یه جنگجو ام که نمی دونه باید به خودش افتخار کنه یا نه. اما همه ی این جاه طلبی ها، این بلند پروازی ها و این سر نترس داشتن ها، یه جنبه ی بسیار بد هم داره. که همه ی اینها وادارت می کنه که ترس، شکست و نا امیدی وحشتناکی رو تجربه کنی. توی سطح بسیار بالاتری که مردم عادی ممکنه تجربه اش کنن. که هر ترس هزاران برابر ترسناک تر از ترس هایی هست که قبلن تجربه کردی. که نا امیدی هر روز صبح از در اتاقت می آد تو و می چسبه به بیخ گلوت. تنهایی ، بخش جدایی ناپذیر محکم بودنت می شه و از یه جایی به بعد، می دونی که هم پایی نخواهی داشت. بابام همیشه بهم می گفت تو باید دانشمند بشی.