life as it is

از در راهرو که اومدم بیرون، دیدم خانومه نشسته یه گوشه و تکیه داده به دیوار. ازش پرسیدم چی شده ؟ دستش رو نشونم داد. دستکشش پر از خون بود. کیفم از دستم افتاد و خودم نشستم روی زمین. می دونستم آدم زنده ای دیگه توی دانشگاه پیدا نمی شه. آخر هفته بود و همه رفته بودن. داشتم فکر می کردم از کی کمک بخوام؟گفت زنگ زدم شوهرم توی راه هست. . بهش گفته بودم باید بری بیمارستان. گفته بود که شوهرم بیاد زخمم رو ببینه اون تصمیم می گیره. شوهرش اومد. نشست و دستکش رو در آورد. چند قطره خون ریخت روی زمین. برخلاف همیشه، روم رو بر نگردوندم. نگاه کردم تا زخم رو ببینم. دست شوهر هم خونی شده بود. با هم عر/بی حرف می زدن. انگشت زنش رو برگردوند و زخم اصلی پیدا شد. عمیق بود. مرد سری تکون داد و از توی جمله ی عر/بی اش "بخیه " رو شنیدم. مثل کسی بودم که توی اقیانوس بادبان یه کشتی رو دیده باشه. گفتم یس یس. شوهر زنش رو برد بیمارستان. یه خانوم دیگه ای هم هست شیه به ما ما ن ها. دو تا پسر هم داره. با دو تا بچه اش اومدن اینجا. تنها، بی شوهر. روزها بچه ها می رن مدرسه و خانومه می یاد دکترا بگیره.

دیروز تولد داداش کوچیکه بود. به خاطر اختلاف زمانی و کار من و کار اون، حتی نشد بهش زنگ بزنم. اون یکی براش یه کیک خریده بود. توی تنهایی، شمع بیست و دو سالگی اش رو فوت کرد.منم  خرداد امسال، احتمالن تنها دارم به شمع و کیکی  که ندارم فکر می کنم. همه ی اینها گاهی مجبورم می کنه فکر کنم چرا امدم ؟ چرا نتونستم بمونم همون جا و تنهاشون نگذارم. اما دیدن این زن ها، یادم می یاره که زندگی همینه، که نمی شه نخواست. حتی آدم های اون کشور که  می دونن تهش باید برگردن پیش یک مشت وحشی و عادمکش زندگی کنن. می یان و سختی می کشن و می سازنن به امید. حتی وقتی می دونن تهش هیچی بهتر نمی شه. می یان تا الاقل چهار سال رو زندگی کنن. می دونم که تصمیم اشتباهی نگرفتم. می دونم بارها و بارها هم که به عقب برگردم همین راه رو می یام. همین راهی که برام رو به امید بود. و هست . من بی راهی رو به روم، من بدون قله ای برای بالا رفتن ازش چیزی برای زندگی کردن ندارم.