lady,, tornado and my mysterious life

آخر هر سال وبلاگ نویسی برام تبدیل به بازخواست  و مواخذه و جواب پس دادن می شه.. به نظر می یاد همه می آن و یه جمع بندی می کنن و یه تبریکی می گن و می رن و اینجوریه که سال بقیه نو می شه. سال من اما هیچوقت اینجوری کار نکرد، هیچوقت اینجوری نو نشد. هیچوقت نشد همه ی کارهام رو جمع و جور کرده باشم. راستش حالا، توی این غربت و دوری که خبری از عید و سال نو نیست، خیلی هم حس بدی ندارم. پارسال همین موقع، می خواستم اینجایی که باشم که حالا هستم. حالا کجام ؟  تقریبن چند هفته ی گذشته، حال و روز خوبی نداشتم. پاهام روی هوا بود و کارهام پیش نمی رفت. مریض شدم و تب کردم و چند روز متوالی خوابیدم. لاغر شدم و زیر چشمم هام گود رفت و بی اشتها شدم. یه بار گوشی رو برداشتم و به یکی از دوست های پسرم زنگ زدم تا بیاد و توی اتاقم بشینه چون خیال می کردم ممکنه هر لحظه از درد تنهایی و مریضی خفه شم. اومد و روی تخت کناری تا نیمه های شب نشست و بعد رفت و من نمردم. کم کم رفتم خرید. با لوزرهای ته جمع ود/کا خوردم.بی ادب شدم. شوخی های بد کردم.  رقصیدم. غذا خوردم  و کم کم بهتر شدم.دیروز صبح اما، مطمئن بودم قادر به ادامه ی این زندگی نیستم. غروب سر از یه دریاچه درآوردم که با خونه م بیست دقیقه پیاده فاصله داره. ساعت ها کنار دریاچه نشستم. کنار سنجاب ها و پرنده های سینه سرخ و پشه ها و سگ ها و صاحب های سگ ها. کنار قورباغه های توی آب، کلاغ ها و بچه های بلوند. آب روی دریاچه یه تلاطم آرومی داشت. دلم به حرکت آب های روی دریاچه وصل شد. چند هفته ضعف، تبدیل شد به آرامشی که می خواستم و نمی دونستم کجا پیداش کنم. بعد از چند هفته ی سخت، من دوباره برنده شده بودم. اشک هام بی دلیل می ریخت و من دیگه ناراحت نبودم. توی دلم بهار شده بود. شب شد. نصفه ی ماه از  لابه لای درخت ها پیدا بود. سنجاب ها رفته بودن. پرنده ها دیگه نمی خوندن و دنیا به آرامش رسیده بود. توی دنیای خودم و تا اینجایی که اومده بودم، جز صلح با خودم چیزی نمی دیدم. پرونده ی بازی که آزارم می داد، به نفع خودم ، و به درستی بستم. من تقصیری نداشتم. من لیاقت بهترین ها رو دارم و این پشیمونی نداره.حالم بهتر بود و سالم نو شده بود. برای سال جدیدم، برنامه ای ندارم جز ادامه ی جنگیدن. جز دست نکشیدن از کشف کردن. جز بیکار ننشستن. جز راه افتادن و شکست خوردن و دوباره پاشدن. برای بار هزاران به خودم می گم،و به شماها می گم.  از تب کردن و هذیون گفتن نترسیم.  از تنهایی نتزسیم. تسلیم نشیم. همدیگه رو تنها نگذارریم. توی شب های تب دار همدیگه، کنار تخت هم بشینیم. پاشیم. راه بیفتیم. زندگی کنیم. نبازیم.  
 

نظرات 7 + ارسال نظر
مریمانی دوشنبه 9 فروردین 1395 ساعت 16:46

از دیشب وبلاگتو پیدا کردم و از دیشب مدام دارم نوشته هاتو میخونم
انگار که از بیرون دارم خودمو نگاه میکنم
خوشحالم که پیدات کردم

:)

جولیک یکشنبه 8 فروردین 1395 ساعت 17:35 http://platelets.blog.ir

عیدت مبارک:دی
هیچم دیر نیس:| سفر بودم:|

مرسی دوستم :)

خاتون شنبه 7 فروردین 1395 ساعت 06:04 http://narcis66.blog.ir

سلام
از وب قبلیت شروع کردم تا رسیدم به اینجا...
اولش نمی فهمیدم دلیل اون افسردگی چیه. این توی خود بودنا...
تا داستان مادرت رو خوندم. و بهت حق دادم...
و قطعا اون همه ماجرا نیست...
حال این روزای منم مثل حال الان توئه.
چه خوب که رفتی...

:)

آبینه جمعه 6 فروردین 1395 ساعت 16:08

سال نوت مبارک دخترجان

مرسی دوستم :)

نوشا یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 11:20

سلام گیلدای عزیزم
سال نو مبارک

سال نوت مبارک دوستم

ستایش شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 18:58 http://khoftedarbaad.blogfa.com

عیدت مبارک عزیزم
تو درست میگی...نباید دست کشید از جنگیدن و کشف کردن...قله ها منتظر تو هستن دختر شجاع و با انگیزه
همه چی درست میشه

عید تو هم مبارک دوستم :)

Saba جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 09:46 http://kojastkhaneyebad.blogsky.com

آفرین چه نتیجه گیری قشنگی
الان تو این روزهای آخر اسفند تیکه ی آخر متنت به من انگیزه ی با هدف شروع کردن سال رو داد! راستش فکر نمی‌کردم نوشتت اینطوری تموم بشه پر از امید و اراده

:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.