undergrads are everywhere

مشکل من اینه که زیادی بچه می زنم. یعنی قشششششششنگ طرف خیال می کنه من بیست سالمه. خب از خدام بود که الان بیست ساله بودم. نه واسه اینکه عاشق زندکی ام و می خوام دوباره از نو شروع کنم. واسه اینکه وقتی توی سن بیست و هشت ساالگی می آی اینجا تازه می فهمی چقدر خر بودی که زودتر نیومدی. وقتی این بچه های لیسانس رو می بینم آرزو می کردم کاش می شد قاطی اینها از اول شروع کنم. خلاصه اینکه بیشترین توجه رو دارم از همین بچه مچه ها می گیرم به جای اینکه یه ادم تو سن درست و درمون بیاد بهمون گیر بده. این از این. توی ورزش خیلی پیشرفت کردم. یعنی حسابی دارم راه می افتم. همین قضیه و قضایای دیگه از جمله اصرار حاضرین در طبقه پایین باشگاه باعث شد که این اعتماد بنفس رو بدست بیارم که تشریف ببرم صخره نوردی. بیچاره پسر رسمن وقت خودش رو تلف کرد اون همه سیم و طناب رو بست به من. دو تا تیکه بیشتر بالا نرفته بودم که احساس کردم کلن دستم توان بالا کشیدن من رو ندارن. هرچقدر بیشتر تلاش می کردم بیشتر شکست می خوردم. برای همین سرم رو انداختم اومدم پایین. برای اینکه ضایع نشم هم به پسر گفتم من بازم می یام و حتمن باید این کار رو انجام بدم و از این حرف ها. ولی امروز دو ساعت توی باشگاه بودم و بابتش خیلی خوشحالم. اینکه از هشت صبح بیدار می شم می زنم بیرون تا یازده شب بر می گردم خونه، حالم رو خوب می کنه.اینکه مسئولیتی جز کار و درسم ندارم خوشحالم می کنه. البته هنوز هم منو می تونین توی آفیسم در حالیکه یه مشت چیپس توی دهنمه و دارم گریه می کنم پیدا کنین. اما از اون وضعیت بدی که یه ماه پیش داشتم نجات پیدا کردم که دیگه داشتم از حال خراب دیوونه می شدم. راضی ام از خودم. یه چند تا قلم کار دیگه هم دارم تو این دنیا  اونم انجام بدم می تونم سرم رو بگذارم روی بالش با خیال راحت بمیرم.