من از نهایت شب حرف می زنم

داشتم عکس های خانوادگی یه زوج رو نگاه می کردم در کنار بچه شون. نکاهم که به نگاه پسر بچه ی مو فرفری توی عکس گره خورد، بی هیچ مکثی گفتم این باید بچه ی من می بود. بچه ی من با همون چشم ها و اون موهای فرفری که به من رفته. اگه بخوام کشف کنم علت اصلی اینکه چرا نمی خوام بچه بیارم چی هست باید خیلی خودم رو موشکافی کنم که خب عملن چنین چیزی ممکن نیست چون بعد از گذشت سال ها و این همه اتفاقاتی که از سر گذروندم لایه هام اینقدر زیاد شده که نمی دونم زیر هر کدوم چه دردی قائم شده. دیگه خودم رو درک نمی کنم و کارهام قابل پیش بینی نیست و مطابق با اصول خاصی جلو نمی رم. پیش بیاد خوبم نیاد بدم. ولی یه چیز رو می دونم. من از خودم بدم می یاد. از زندگیم بدم می یاد. از گذشته ام و همه ی چیزهایی که توش بود. کسی که خودش رو دوست نداره چه جوری می خواد مادر بشه ؟ چه جوری می تونه یه مادر خوب بشه ؟ اصلن آدمایی که شاد نیستن چه جوری می تونن زاد و ولد کنن؟ واقعن یه مادر ناشاد به چه درد یه بچه ی مو فرفری می خوره ؟ وقتی هنوز خیلی چیزا برای غصه خوردن داری و نمی تونی فراموش کنی. وقتی حالت خوب نیست. و می دونی بدتر از حال بد داشتن چیه؟ اینه که یه روز خوبی و یه روز بد. این مرض درمانش سخت تره چون نمی دونی برای امید بیش از حدت به دکتر مراجعه کنی یا این بغض بیخ گلو؟ من باید بچه ام رو هر روز ببرم پارک و پا به پاش بدوم. بچه ی من باید جز صدای خنده های بلندم چیزی رو نشنوه. مادرش باید خوشحال باشه انگار غمی توی عالم وجود نداشته و نداره. باید حوصله داشته باشم تا براش داستان های تخیلی خودم رو تعریف کنم. اونایی که توش حیوون ها حرف می زنن و من و بچه م قهرمان داستانیم. خوبه خدا رو شکر که توی تخیلاتم هم بچه بابا نداره. وقتی محصول یه زندگی مشترک سالم نباشی، سخت بتونی یه رابطه ی خوب رو هندل کنی. سخت بتونی آینده رو خوب تصور کنی. و سختی واقعی اینجاست که زندگی رویاهات رو هم بگیره، که حتی دیگه نتونی تصور کنی. برای من خیالاتی، برای من دختر بدعنق که از کوچیکی توی خودش بود و رویا می ساخت، پایان زندگی شاید اونجایی باشه که دیگه نمی تونم رویا داشته باشم. باید دوباره جرئت کنم.نباید که بترسم. نباید که خودم رو سرکوب کنم. باید رویا بسازم. این کاری هست که توش خوبم. آره.

نظرات 3 + ارسال نظر
دنیا پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 08:55

با اون قسمت که گفتی یه مادر ناشاد چطور می تونه مادری کنه و اینکه بچه ها جز صدای خنده ی بلند مادرش چیزی نشنوه شدیدا موافقم...!!! این کمترین کاریه که یه مادر باید بلد باشه و بتونه انجامش بده .. ..

:)

دختر بهمنی پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 06:23 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

همه چی به وقتش درست میشه شاید فقط لازم باشه مام اجازه بدیم که خوب شه اوضاع...نه اینکه خودمون نخواییم ،نه،فقط شابد باید باورکنیم که حتی اگه سختم باشه ما از عهده ش برمیام:)

امیدوارم

تیلوتیلو پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 05:53 http://meslehichkass.blogsky.com/

زن های احساساتی مادران خوبی میشن
تو با این همه احساس.....

اتفاقن نه.. زن های احساساتی لزومن مادرای خوبی نمی شن. مخصوصن اگه غمگین باشن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.