دوستان این ادرس من هستش در اینستا

Flyingwithstylenow

نقشه ی دنیا روبه روم بود و مرد منشی خوش برخورد داشت برگه های پرونده ی درمانی من رو پر می کرد. روی یخ سر خورده بود و دستش شکسته بود و با خنده گفت برای همین باید کمی بیشتر منتظر بمونم. مارتا دکتر من زن حدود پنجاه ساله و تپلی بود که بر خلاف تمام دکترهای دنیا لباس سفید تنش نبود، که یه پیرهن گلدار قرمز تیره پوشیده بود و یه صندل راحتی. موهاش رنگ شده و قهوه ای روشن بود و چتری های نامرتب و خیلی کوتاهی داشت.رو به نقشه ی دنیا ایستاد و گفت تاحالا پرونده ی درمانی مهاجرای خیلی از کشورها رو فرستاده اداره مهاجرت. و با دست به سرتاسر دنیا اشاره کرد.آنا همکار دیگه اش روی صندلی کنار منشی نشسته بود و داشت اطلاعاتی رو وارد لپ تاپش می کرد و زیر لب و با یه لبخند دائمی تکرار می کرد که نه نه، این خوب نیست. آنا مهندسی مکانیک رو ول کرده بود چون از خوابیدن روی کتابای کلفت دینامیک خسته شده بود، بعد از اون موسیقی خوند و اون رو هم ناتمام ول کرد تا پزشکی بخونه. موهای سفید و سیاه رنگ نشده، عینکی، مهربون. فایل رو فرستاد برای پرینت، کاغذهای تازه از پرینتر در اومده رو با عشق چسبوند به صورتش و از گرماش لبخند بزرگی زد. گفت وقتی سن من شدی سورپرایز می شی از این همه تغییر توی زندگیت و دیدن چیزایی که انتظارش رو نداشتی. بعد از تموم شدن کار، مارتا بهم سوزنی داد تا پینش کنم به کشوری که ازش مهاجرت کردم. به نقشه نزدیک شدم و با انگشت نشونم داد "تهران". سوزنم رو کوبیدم به تن تهران و کارم تموم شده بود. هیچوقت اینطور به جایی وصل نشده بودم. احساس می کردم اندازه ی تمام اون مسافتهای بین قاره ای کش اومدم.هزاران هزار من توی اون نقشه بودند. هزاران آدم ریز و درشت، همه ناشناس و غریبه با هزار داستان . همیشه خودم رو تصور می کنم توی گذشته هایی دیگه. خودم رو تصور می کنم با مادری که لاک قرمز می زنه و صدای خوبی داره و جلوی آینه از خودش سلفی می گیره. یا مادری که توی پیتزا فروشی روی پیتزاها پنیر اضافه می کنه و اون هارو توی فر می گذاره و قلپی به آبجوش می زنه. خیال کردم اگه دختر مارتا بودم حالا لابد با شوهر و بچه هام توی سفر اروپا بودم و چاقی و چتری های کوتاه و عجیب غریب مادرم رو به ارث برده بودم.ولی من دنیا اومده بودم که همین باشم که حالا هستم. با همین آدم هایی زندگی کنم که تا حالا کردم و زندگی و دنیا رو تجربه کنم بعد از از دست دادن عزیزان. هر کس برای دیدن چیزی به دنیا می یاد و من اومده بودم که زندگی رو این شکلی تماشا کنم. نقشه ی پوسیده ی دنیا روی دیوار قدیمی سال ١٩٦٠ و سه تا آدمی که انگار از گذشته بودن

من هر چه ام با تو زیباترم

آینه، برای دیدن خودم کافی نبود. انگار بازهم  خود هر روزم رو توش می دیدم که داره آرایش اندکش رو می کنه تا بره سر کار. عکس اما تصویر دیگه ای از من داشت. تصویر بی نقصی از من، کنار تو. از منی که تو می سازیش بدون حتی ذره ای تلاش. توی آینه هنوز من و توی هر روز بودیم کنار هم، اما توی عکس ها من شاد و زیبا بودم. اولین عکس رو تو اتاقی که داشتم آماده می شدم دیدم. من توی لباس سفید؟ جا خوردم. توی اون عکس که مامانت داره گردن بند رو می بنده برام، نگاه کن چه شاد و زیبا و بی گذشته ام. انگار همه چیز، هر چیزی که بهم گذشته خواب و خیال بوده و من هرگز اون روزها رو نزیسته بودم. انگار از اول با تو و کنار تو بودم. از خواب بد هزار سال ام بیدار شده بودم و کنار تو داشتم لباس سفید عروسی رو می پوشیدم. واقعیت کنار تو عوض شد. گذشته ها کم رنگ شد و من تونستم خیلی چیزا رو فراموش کنم. کنار تو خوشحالم . غم ها ترکم می کنن، هر چند موقت و کوتاه اما مجال زندگی دارم با تو. چیزی که سال ها دنبالش بودم و کنار تو پیدا شد.

هوا خیلی سرد شده. باد تمام صورتم رو منجمد کرده بود. توی انجماد، سرما رو حس می کنی و بس. حال خوب و بدت رو اما نه. اون روزهایی که حالم خیلی بد بود، کلمه ها تنها کمک حال من بودن و چشمهای برادرهام. حالا اما از هر دو دورم. کلمه ها دونه دونه از جلوی چشم هام رژه می رن و داستان ها بدون شروع و پایان رد می شن اما جمله هام همه درهم و برهم هستن. اون قدری که نمی تونم بنویسم. اینقدر پر از احساسات متناقضم که نمی تونم افکارم رو سر سامون بدم. دلم تنگ شده و نمی تونم به پشت سرم نگاه نکنم. می خواستم برم و همه ی پل ها رو بشکنم و رد شم و برنگردم. تمام هدفم این بود که از یادها برم. که از یاد خودم برم حتی. دوست داشتم همه فراموشم کنن و منم حتی شهرم رو از یاد ببرم. خونه مون رو و گذشته رو. خیال می کردم خوشبختی تنها زمانی به سراغم می یاد که از خودم دور و دور تر شده باشم. نمی دونستم که توی تنهایی، هر روز به خودم نزدیک و نزدیک تر می شم و گریزی هم ازش نیست. توی این سرمای بی رحم، دوست دارم باور کنم که روزهای سختمون گذشته. دوست دارم خیال کنم از این به بعد حالم قرار نیست بد تر شه. دوست دارم با کلمه ها راحت باشم. اما از این حرف زدن و معاشرت به زبان دیگه می ترسم.رمان خوندن به زبان دیگه منو ترسونده. از اینکه به کس دیگه ای بدل بشم، که پیشرفت کنم، نمی ترسم. از تاوان این فراموشی می ترسم. از انبار کردن غصه ها به یه زبان دیگه نگرانم. از دوست شدن با این همه غریبه غمگینم. از راه رفتن با مادر یه کس دیگه توی خیابون های یه کشور دیگه می ترسم. از این تنهایی نه، اما از جنس این تنهایی می ترسم

زن جوون، سفید، چاق و قد بلند بود. از مدل چاق هایی که تو ایران می بینیم حرف نمی زنم. از این اور ویت های حسابی. موهاش تا سر شونه می رسید و مشکی بود و روی بینیش پیرسینگ داشت. و از اون مهمتر، روی صورتش یه لبخند و توی چشاش یه آرامش خوبی بود. بچه توی بغل پدرش بود. همه ی ما توی فرودگاه منتظر پرواز بودیم. پدر بچه رو خوابوند و زن جوون مشغول بافتن شد. حال خوبی داشتن. دلم می خواست با هم حرف بزنن و من بشونم و از توی حرف هاشون داستانشون رو بنویسم. دلم می خواست از این زن و مرد و این بچه، داستانی خلق می شد. زن گفت بستنی می خواد. رفت و بی بستنی برگشت. گفت اونی که می خواست رو نداشتن. قشنگ و آروم و دوست داشتنی بودن، اما از این ترکیب هیچ وقت داستانی به وجود نمی یاد. خیلی وقت می شه که با آدما مراوده ای ندارم. ارتباطاتم به شدت محدود شده. از طرفی مایه آرامش هست و از طرفی این آدم بی معاشرت من نیستم.  معاشرت هم نه به معنای گفت و شنود و رفت و آمد، که به معنای اکتشاف. و سپردن کسی به قلب و ذهنت، بی اینکه حتی خودش بدونه.دلم همیشه به حرف های گذریه مردم خوش بود. به نوشتن چند خط از آدمایی که در طول روز می دیدم. به شنیدن حرف های آدما با هم دیگه، که انگار می شد از توی همین مکالمات ساده برای خودم داستان ها بسازم. یا مثل اون آخرین سالی که ایران بودم و دیدن اون پیرزن دوچرخه سوار. زندگی مردم اینجا انگار سنخیتی نداره با داستان های من. پیرزن هاشون همه ماشین دارن و حتی اگه دوچرخه هم سوار شن، مثل اون زن توی ایران جادویی و خارق العاده نیستن. نمود عینی غلبه ی انسان بر رنج. که رنج می کشیم برای غلبه بر رنج دیگه ای ..و تا همیشه اسیر این چرخه ایم. اسیر جنگ با رنج و در نهایت بی مدال و جایزه، بازنده ترین فاتح این میدان نبردیم. من توی پاییز تهران قدم ها زدم و اشک ها ریختم و داستان ها شنیدم. اگه توی خیابون های اون شهر راه می رفتید و چیزی شنیدید و یا دیدید لطفن برای من تعریف کنید. از آدمای جادوییش. از زن های خسته ی توی مترو و دانشمند های توی تاکسی. دلم برای داستان های آدما تنگه

پ.ن: بچه ها کسی یادشه اون داستان پیرزن دوچرخه سوار ینجا بود یا تو بلاگفا. می خوام پیدا کنم بخونمش. 

برادر از آینده حرف می زد. از تصویر زندگی من توی آینده ، از نگاه خودش. خودم رو دوست داشتم توی اون قاب. داشتم زندگی ام رو ادامه می دادم. خبری از این اندوه بی پایان توی قلبم نبود. توی آینده، زندگی ادامه داشت، سخت نبود و من اینقدر از این عشق نمی ترسیدم. اینقدر مغموم نبودم در برابر احتمالات. من کنارش بودم و عشقش من رو بهم نمی ریخت. این تصویری که من از خودم و آینده دارم، با تصویری که برادر از آینده ی من داشت، فرق می کرد. این تصویر از خودم که از این عشق می ترسه، که از خودم سوال می کنم اگه اون پا پس بکشه آیا می تونم بعدش ادامه بدم باز؟ با خودم فکر می کنم من برای این عشق آماده نبودم. اما اومد و توی دلم موندگار شد. می ترسم. چقدر از زخمی شدن می ترسم. این همه ترسیدن خصلت من نبود. اما این سال ها بال و پرم سوخت و ریخت و از خاکسترش پرنده ی دیگه ای پرواز نکرد. هنوز زمین گیر تمام این هراس هام و عشق گاهی برای یه تن بی بال سنگینه. 

**دوستا من چیزای اینستا رو اینجا کپی می کنم 

بچه ها من تصمیم گرفتم از این به بعد توی اینستا بنویسم. در واقع رفتم یه پروفایل ساختم مخصوص همین جا و توش هم یه پست گذاشتم. ولی نمی دونم که واقعن کار درستی هست یا نه. نمی دونم چن نفر مایلن فالو کنن و من رو اونجا بخونن چون پرایوت هستو خب خیلی ها اینجا رو می خونن و لازم هم نیس چیزی یا جایی ورو فالو کنن تا بتونن این وبلاگ رو باز کنن. می تونن ناشناس و خاموش بیان و برن. نمیدونم چن نفر با فالو کردن یه ناشناس مثل من راحتن ولی خب من کسی رو فالو نمی کنم تا پرایوسی شما هم حفظ بشه و من هم عکساتون رو نبینم مگه اینکه خودتون دوست داشته باشین یا براتون مهم نباشه. یکی هم اینکه خب شاید خیلی ها اینستا نداشته باشن و اینجا رو بخونن. اونا چی؟ لطفن توی کامنتا بهم بگین که چی فک می کنین. این هم آدرس من برای فعلن تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. Flyingwithstylenow

کاش

به زمستون فکر می کنم. به شهرم فکر می کنم و سعی می کنم خاطراتی رو از تو گذشته دستچین کنم. به برفی که سال هشتاد و چهار یا پنج باریده بود. به اون دریاچه ی کوچیکی که روبه روی خونه ی قدیمیمون  یخ زده بود. به چشم های مادرم فکر می کنم که نگران ریختن سقف خونه بود. مگه سقف آپارتمان می ریزه مادرم؟ پارویی بیست هزار تومن و سقف خونه بی برف شد. کاش می شد از دل من هم این اندوه رو پارو کنی. کاش وسط این زمستون تابستون می شد. آفتاب داغ می اومد وسط آسمون و می شد رفت دریا و رو به آسمون روی موج ها چرت زد. کاش نوشته های من هنوز رنگ و بوی گذشته رو داشت که جوون بودم و دردم تازه بود و خیال می کردم زمان غصه ها رو می بره. کدوم گذر زمانی دردی رو شست و برد؟ ..کاش خونه اینقدر دور نبود. کاش قلبم این همه ترک نداشت. کاش می شد برای خودم خوشحال باشم. لااقل کاش با خودم کمی خوب بودم. 

در کوچه باد می آید و این ابتدای ویرانیست

با پیلاتس شروع کردم و رسیدم به یوگا و مدیتیشن. چند تا دختر یوگی رو فالو کردم که واقعن دیدم رو به یوگا عوض کردن. عیران که بودم چند باری با خاله م رفته بودم کلاس های یوگایی که می رفت ولی خوشم نیومده بود. اما کارایی که این دخترا با بدناشون می کنن، اون قدرت و انعطاف واقعن به وجدم می یاره. انگار انرژی بدنشون رو می بینی از بیرون . بعد از این چند ماه تمرین بدنم خیلی نرم تر از قبل شده چون قبلن با یه تکه چوب فرقی نداشتم واقعن. خشک و غیر قابل انعطاف. مدیتیشنم هم در این حد هست که یه شمع روشن می کنم و به نورش خیره می شم. می تونم مدت ها این کار رو بکنم و به نظرم اون نور، اون نقطه ی نورانی نمی گزاره تمرکزم رو از دست بدم. 

روی مبل سبزی که خودش بهم داده نشسته بودیم و فیلم می دیدم و شمع روی میزم روشن بود. یه مگس که از صبح اومده بود توی خونه داشت دور شمع می چرخید و وز می کرد. چند دقیقه ی بعد، چسبید به شعله اش و سوخت و افتاد توی آب شده های شمع. پسری که سیب می خورد یه نگاهی اون تو انداخت . گفتم همش دنبال نور بود. گفت هه، حالا دیگه همیشه دارتش. مگس موند اون تو. روزی یک بار، لااقل یک ربع، جسد سیاه و جمع شده اش توی ظرف صورتی شمع جلوی چشممه. روحش لابد به نداهای درونی من گوش می ده، وقتایی که دارم تلاش می کنم و به مغزم فشار می یارم تا بفهمم از زندگی چی می خوام. لابد روح بی بال و پرش وسط امواج خارج شده از مغز من ، داره بال و پر می زنه. هر بار نگاش می کنم، یاد وز وز هاش می افتم بالای سرمون. به اینکه وقتی مگس باشی به نور هم نمی تونی اعتماد کنی، که مردنت هم بی وقت و یه جایی وسط دست و پای بقیه است. به این فکر می کنم که یه عمره دارم وز وز می کنم. که روزی توی دنیای موازی، روح بی بال و پرم زیر همون تیکه نوری که یه عمر دنبالش دویدم مچاله می شه. 

There is something about being home with you

دیروز برای دقایقی احساس خوشبختی کردم. وقتی رگه های آفتاب از روی تراس وارد خونم شد و افتاد روی موکت. در رو باز کردم و رو به آفتاب و زیر نورش نشستم. هوا سرد بود اما من زیر نور بودم، بی شباهت به باقی زندگیم که همیشه توی سرما دنبال رگه ای از نور گشتم. سی سالگی حس عجیبی داره. می تونم تصور کنم آدم هایی رو که از چهل سالگی حرف می زنن و اون حس" دیگه اهمیت ندادن". توی سی سالگی اما هنوز اهمیت می دی و زیر اولین رگه ای از نور که گیرت بیاد می شینی و،آروم می گیری و گرم میشی. با پسرها حرف زده بودم و حالشون خوب بود. یکی شون می گفت که می خواد توی زمین چند هزار متری خانوادگی ، درخت صنوبر بکاره. گفت با دایی ها حرف زده و اونا موافقت کردن. فکر نهصد تا درخت صنوبر حالم رو خوب کرد. دلم خواست برادرم صاحب هزاران نهال صنوبر باشه. که توی آفتاب قشنگ اسفند مشغول زیر و رو کردن خاک برای کاشتن  نهال درختی باشه که قراره یه روزی بزرگ شه. تصورش کردم با اون سیبیلاش داره به نهال هاش سرکشی می کنه. که خوشحاله. که حالش خوبه و منتظره تا درختا بزرگ شن. بعد یهو توی دماغم بوی کتاب فروشیً های خیابون انقلاب پیچید، دست زدم به ورقه هاشون. چند نفر توی کتاب فروشی بهم لبخند زدم و من کتاب باقی مانده ی روز رو با ترجمه ی فارسی خریدم تا خودم رو از شر انگلیسیش و فهمیدنش راحت کنم. درست بعدش بود که خوشبخت شدم. برای چند لحظه انگار. عمیق بود و حسش رفت زیر پوستم و سر از قلبم دراورد. و اینجوری شد که زندگی دوباره به پاچه ی من چسبید و ازش راه فراری نبود.