پاییز

نتونستم طاقت بیارم. زنگ زدم بهش گفتم دارم برات یه شال گردن می بافم. واسه روزای سردت. صد تا ویدیو نگاه کردم تا بافتن رو یاد گرفتم. گوله ی کاموا  حالا شبیه به شال گردن شده. دو هفته دیگه که برگرده بهش می دم. بهش گفتم هر وقت پوشیدیش  یاد من بیفت، حتی اگه نباشم. حتی یاد من نیفت. به این فکر کن که به چی فکر می کردم تمام مدت وقتی هی می بافتم و می بافتم. به تمام زندگیم. به تمام رازهایی که تو نمی دونی و نخواهی دونست. هیچ وقت خونه ای که توش بزرگ شدم رو نمی بینی، شهرم ، کشورم. کس و کارم.  از وجود اینجا باخبری ولی حتی نمی تونی بخونی چی می نویسم. چه تازه دنیا اومدم با تو. مثل یه برگم توی بادهای سرسخت این کشور. زرد و نارنجی، رو به کنده شدن. هوا سرد شده. یادت نره خودت رو خوب بپوشونی. 

بار دیگر شهری که ..

دلم تنگ شده. برای یه تکه هایی از تهران. زندگی این شکلی نیست که بتونی خوب هاشو سوا کنی و برداری برای خودت و بقیه اش رو بریزی دور، اما اگه می شد من یه تکه زمین از خاک دامنگیر تهران رو بر می داشتم برای خودم. امسال برنگشتم. سال دیگه هم . و هرگز هم حتی گزینه ای هست روی میز. تمام سال ها و لحظه هایی که توی شهر خودم و با خانواده زندگی می کردم حالم بد بود. دلم برای هیچ جای اون شهر تنگ نیست. حالم اما خوب بود توی آفتاب تهران وقتی از جمال زاده تا دانشگاه تهران رو با سرعت می دویدم تا برسم سر کلاس. حالم خوب بود وقتی برای اولین بارها توی شلوغی اول امیر آباد گم می شدم. از اینکه لااقل به یه چیزی توی دنیا که به گذشته مربوطه احساس تعلق می کنم و ازش بیزار نیستم ، خوشحالم. تنها دورانی از زندگیم که خانواده ام توش گه نزدن سال های آخری بود که تهران بودم. سرت سلامت تهران

پ.ن: بچه ها مرسی که می یان از من مشورت می خواین ، گرچه من آدم مناسبی نمی دونم خودم رو برای مشورت چون فک می کنم شاید خیلی منصفانه نتونم نظر بدم و راهنمایی کنم. اما من جز اینجا جای دیگه ای پیام نمی دم، نه تلگرام نه ایمیل و نه هیچ جای دیگه. پس اگه دوس ندارین اینجا توی کامنت ها جواب بدم باید منو ببخشین. 

سخنرانی پای منبر

١-هی از خودم می پرسم یعنی این حسم واقعیه؟ یعنی من، خود خود من، واقعن یکی رو دوست دارم؟ اولا دلم برای روزایی که داشتیم تنگ می شد. برای بیرون رفتنامون، همبرگر خوردنا، سوشی خوردنا، سینما رفتنای تا ١٢ شب. بعدش کم کم شد دلتنگی برای خودش. دستاش. بغلش. یه ماه شده که ندیدمش. یه هفته دیگه می رم دیدنش. خوشحالم.

٢- این ملت کی ان ما تو اینستا فالوشون می کنیم؟ حالا در مورد اون شاخا و عملی ها حرف نمی زنم ها. همین ملت مثلن عادی با اون همه زندگی رنگی و شاد توی عکس. همه رو، دونه دونه شون رو إنفالو کردم و بسیار از خودم راضی ام. واقعن دنبال کردن زندگی خیلی هاشون عادت سالمی نیست.من آدمی ام که خیلی برای زندگیم تلاش کردم تا سطحش رو بالا ببرم و بردم. در کنار سطح تحصیلاتم که تلاش کردم بالا باشه دوست دارم خوب بگردم، خوب بپوشم خوب بخورم ماشین خوب سوار شم و غیره. با این اوصاف هفت روز هفته قیافه ام شبیه لشکر شکست خوردست. چرا؟ برا اینکه از صبح می رم سر کار تا شش غروب بعدشم مثل یه جسد روی مبلم می شینم فیلم می بینم. حالا کی ان این ملت که بیست و چهار ساعته وقت آزاد دارن تا کارای صد من یه غاز کنن. همش غذا بپزن مثل یه کلفت یا مثلن به قول خودشون برن هیچهایک چون می خوان کم هزینه سفر کنن. جز اونایی که واقعن دارن کاری انجام می دن مثلن ورزشی، مربی گری ای، زبانی، معرفی کتابی، بقیه به نظرم یه مشت آدم متظاهرهستن که نباید دنبال کنیم ، برای اینکه زندگی اونی نیست که این جماعت دارن نشونش می دن. چرا زندگی ما، نسل جدید قرار نیست رنگی شده ی زندگی مادر بزرگ هامون باشه. ما باید از اونا بیشتر بدونیم، بیشتر بفهمیم و بهتر زندگی کنیم. برای صلح با خودتون هم که شده این آدما رو دنبال نکنین.

٣-حالا نمی خوام گوز رو به شقیقه ربط بدم اینجا یا کلاس موعظه برگزار کنم .  نمی خوام بگم همه دخترا باید برن دکترا بخونن همه برن دانشمند بشن و غیره. اما این رنگ زدن غیر معمولی به زندگی و تبلیغ اون توی محیطی مثل اینستا تنها باعث می شه دخترا خیال کنن همین زندگی سطح پایین هم می تونه براشون کافی باشه. شوهر می کنیم، عکسای رنگی می گیریم پس خوشبختیم. حالا ایراد کار اینجاس که تنزل سطح رضایت از زندگی ما رو موجودات تو سری خور تری بار می یاره که در انتها پشت درهای بسته ی ورزشگاه می مونه و صداش در نمی یاد و در مورد بدتر اعتراض هم داره که چرا شلوغش می کنن. من آدم بی حوصله ای هستن، اما اگه اخلاق داشتم، اگه زبانی برای ارتباط برقرار کردن با مخاطب داشتم، حتمن ازش استفاده می کردم تا توی محیط مسموم دنیای مجازی شده یه نفر رو هم نجات بدم. 

٤-زندگی ای که توش کار می کنی و درس می خونی و هدف داری از توش عکسای قشنگی در نمی یاد اما عوضش ارزشمندت می کنه . از قالب یه دختر مصرف کننده درت می آره و بهت هویت می ده و وادارت می کنه فکر کردن رو یاد بگیری. لطفن خیلی فکر کنین به دونه دونه عکسایی که لایک می کنین

مثل آفتاب گردون که صبح ها باید رو به نور بچرخه، من باید رو به امید از خواب بیدار شم. که دردمندانه همه هستی و ماهیت و زندگی من به داشتن امید بنده. که بی امید توان باز کردن چشم هام رو هم ندارم. و فکر می کنم عصاره ی وجودی من و چیزی که من رو سرپا نگه داشته نه خون توی رگ هام، که امید توی رگ هام باشه. با تو من عاشق نیستم، امیدوارم. وقتی خانواده ات رو از دست می دی، امیدت از دست می ره و به جاش یه ترس عمیق همه ی روحت رو می گیره و خوشحالی وجودت رو ترک می کنه برای همیشه. معادله ی ساده ی بی مجهول ولی غیر قابل حلیه. توش می مونی و یه عمر پای کاغذ چرک نویسش اشک می ریزی. تو به من امید می دی. نه حتی امید به چیز قابل ذکر و قابل لمسی. نه امید به چیز قابل توضیح و قابل خواستنی. یه امید مثه یه نور از یه روزنه ی باریک که می تابه به غار سرد و تارت، که میدونی شاید هرگز نشه از توش رد شی و به دنیای روشن اون ور برسی، اما هست و می تابه. خاموش نشو، محو نشو و نرو. من هر چقدر که بخوای از دست دادم. از دست داده اسم سرخپوستیه من هست حتی. نور کوچولوی چشم آبی ، محو نشو لطفن. 

Fall is already here

پاییز داره می یاد و تو هفت ساله که مردی.

برام دارویی تجویز کن که هر بار با یادآوری این جمله اشکام نریزه. 

High maintenace

سی سالگی و پروسه ی پا به سن گذاشتن. بدم می یاد از این که مجبوری کم کم یه شکل دیگه از خودت مراقبت کنی. کرم هات رو بزنی،شب ها آرایشت رو پاک کنی حتمن، قرص ویتامینت رو بخوری و آماده شی برای اون سراشیبی. باید ورزش کنی چون کم کم شکل بدنت ممکنه عوض  شه. الان نشه چند سال دیگه می شه چون دیگه بیست و خرده ای ساله نیستی. به این فکر کنی که لااقل یه روز تو هفته رو گیاهخواری کنی. میوه بیشتر بخوری و به سبزیجات اهمیت بدی. باورم نمی شه اون موقع توی آستانه ی سی سالگی اون دری وری ها رو راجع به اون رابطه ی مزخرفم نوشتم. اصلن آدم سی ساله می یاد در مورد این چیزا می نویسه؟ آیا من نباید تا حالا تکلیف زندگیم رو مشخص می کردم؟ هر چی بهم گذشت، دیگه گذشت. چرا نمی تونم خودم باشم؟ چرا نمی تونم اونجور که می خوام و دوست دارم زندگی کنم. دلم می خواد کنار یه رودخونه با پسری که سیب می خورد چادر بزنیم. روزا تا شب تمام هیکلم توی آب  رودخونه باشه. نه سردم باشه و نه گرمم. نه شاد باشم نه غمگین، که هر دوی این حس ها دروغ و مفته. هر دو زاده ی مغز شستسشو شده ی آدمیزاده به مرور زمان و به مرور نسل ها و به واسطه ی آموزش های غلط و نا به جا، که انسان رهای کنار رودخونه زندگی کن، با هر دوی این حس ها باید غریبه باشه. و تازه اون وقت هست که زندگی معنی می گیره. وقتی حسی نداری جز حس زندگی ، زندگی ای که داره بی صدا از بالای سرت می گذره بی اینکه یه جاییش آوار بشه روی سرت. زیر داغی خورشید تا یخی آب. کنار یک جفت چشم آبی که دلت نخواد حالا حالا ها بسته شه. 

گذشته

بعد از این سی سال زندگی پر فراز و نشیب، می دونم دست آخر اونجایی که می خوای بهش برگردی، اونجایی که دم مرگت می خوای باشی، نه توی بغل معشوق، که توی جمع لعنتی خانوادست. هنوز نمی دونم چرا. من که سرم رو می کنم توی هر تئوری و هر نظریه و هر فرضیه ای، منی که دستم به انکار هر چیزی بلنده، منی که فرار کردم از همین خانواده، هنوز نفهمیدم دلیل این برگشتن روح سرگردان آدمیزاد، به اولین جایی که توش بزرگ شده، که چه بسا بدترین جایی هم که توش بوده چیه. آرزوی بی برو برگرد من دور شدن بود که شدم و راضی ام.  دوری نزدیکم کرده اما و این بد نیست. دوری انگار اجازه داده اون قسمت های بد خاطرات م کم رنگ و کم رنگ شه و تنها چیزهای کلی و معمولی یادم بیاد. اون زمان هایی که هر پنج نفر با هم و کنار هم بودیم. خوب نبود اما حالا چیزی که یادم می یاد همین بودن هاست. با پسرها دونه دونه عکس ها رو نگاه می کنیم و می خندیم به قیافه هامون، به دعواهایی که پشت عکس ها تبدیل به یه لبخند الکی شده. به ماجراهای اون روزها، به همه ی چیزی که از دست دادیم. حسرت خانواده ای که از دست رفت، مثل یه بار تا ابد روی شونه های آدم می مونه. بعد از سالها حتی دیگه پیدا کردن مقصر هم مهم نیست. انگار گذشت زمان همه رو تبدیل به قربانی می کنه. دلم تنگ نیست، دلم نمی خواد برگردم به اون روزها. بی دفاع و آشفته بودیم، مهم نیست اما. دلم به همین چند تا عکس خوشه، به همین عکس هایی که مثل یه ریشه ی سمی منو وصل می کنه به منشا و اصلم. به اونجایی که ازش اومدم. به دردی که ازش می نالم،و به زخمی که ازش می میرم. 

دختر بدون حرف اضافه و یا شاعرانه، خیلی منطقی و شجاعانه ، چند روز بعده از دست دادن مادرش نوشت که ممنون و متشکره از کسایی که تو این روزهای سخت کنارش بودن و اینکه معتقده که زندگی همینه و از مرگ هم گریزی نیست و همه ی ما ناچار به رفتن این راهیم. صدهاپیام تسلیت گرفت و همه رو جوابداد. حالابرای من هنوز بعد از شش سال،  از درد فلاکتی که روز اول حس کردم ذره ای کم نشده. از تمام دوست هام که برای تسلیت اومده بودن متنفر بودم و به نظرم برای تماشای فلاکت من جمع شده بودن. توی اف بی کمترین صدایی، حتی در حد یک بیت چس ناله ازم در نیومد. احساس همدردی و شفقت یک مشت آدم مجازی رو نمی خواستم. جز نوشتن ناله هام اینجا، هرگز تو زندگی عادیم مثل یه انسان بالغ با این قضیه برخورد نکردم. هرگز نتونستم که سوار منبر " زندگی همینه" بشم که معتقد بودم و هستم که این نیست. این نیست چون من عصبانی ام. سال هاست. نه از مرگ مادرم که از سال ها قبل از اون. خجالت زده ام. خجالت می کشم که مادرم زودتر از همه ی مادرهای دیگه مرد. خجالت می کشم که عکس دست جمعی خانوادگی ندارم. ار خودم ، از زندگی و از این مرگ های بی وقت. امشب که از در دانشگاه بیرون اومدم، آسمون تاریک و ابری، اما قرمز بود. با خودم فکر کردم چه چیزی منو این همه سال پای این زندگی نگه داشت؟ کاش جوابی داشتم. 

ممکنه برای شما هم پیش بیاد

یه مشکلی داشتم که باید ویزیت می شدم. رفتم دکتر منتظر شدم تا صدام کنن. پرستارا دونه دونه می اومدن مریضای دکتری که براشون کار می کردن رو صدا می کردن و می بردنشون توی اتاقی برای قد و وزن و از این کارا. همه جوون و تر و تازه. پرستاری که اومد دنبال من سن و سال داشت و موهای جو گندمیش کوتاه بود و فر و توی هوا معلق. ازم یه سری سوال کرد و پرونده ام رو نگاه کرد از توی لپتاپ. همین جور که داشت تایپ می کردبا یه لبخند خیلی ملیح و یه آرامش خیلی خاص گفت آره، پیش می یاد.. شبیه تو زیاد می آن اینجا. دنباله ی همین ویزیت، حدود سه بار دیگه رفتم همون دکتر. همون پرستار اومد دنبالم، همون سوالا و هر بار پرونده ام رو نگاه می کرد می گفت آره، مثل تو زیاد اومدن اینجا. این دفعه توی همون سوالای جنرال که اول می پرسید گفت دردی چیزی نداری؟ گفتم نه فقط پ،ر/ید شدم امروز. همیجور که داشت تایپ می کرد، با همون لبخند ملیح یه نگاهی بهم کرد گفت آره، پیش می یاد. مثل تو زیاد اومدن اینجا. 

مادرم سال های آخری که  سر کار می رفت با خانومی که تازه به اونجا منتقل شده بود و ده سالی ازش کوچکتر بود صمیمی شد. زن بسیار خوبی بود، هست هنوزم. زندگی کاری مامانم عوض شده بود، صبح ها خوشحال بود که می رفت سر کار. همش باهم می رفتن خرید، کافی شاپ. آخرین دوستی بود که مامانم باهاش دوستی کرد خلاصه. چقدر این زن جایگاه خاصی داره توی قلب من. می دونم مامانم دوستش داشت و باهاش خوش می گذروند. اینکه مامان پنجاه ساله ی من با اون مقنعه رو کله ی کوچیکش و رژ لب صورتی از سر کار می رفت یه بستنی می خورد و وقتی می اومد خونه خوشحال بود، من خودم رو مدیون این خانوم می دونم. شوهرش فوت کرد و باید تسلیت می گفتم. شاید هم بهانه بود و دوست داشتم سراغش رو بگیرم. براش پیام محبت آمیز از ته قلبی نوشتم و خودم رو دختر مادرم معرفی کردم. جواب داد که روح مادر بزرگوارت همیشه توی قلب من زنده ست. قربونت برم مامان که اندازه ی  پیمایش دو قاره  زمان برد تا بفهمم غمی که با مردنت توی دلم گذاشتی نه با زمان و نه با مکان، بی رنگ و حتی کم رنگ نمی شه که نمی شه.