I wish I could hug all those people

داشتم چند خط از خاطره ی مردی رو می خوندم که زنش بیست و چهار روز توی کما بود. مرد هر روز با خودش رادیو می برد بیمارستان و با هم آهنگ ها رو گوش می کردن و کتاب های دلخواه زن رو براش می خوند. روز بیست و سوم زن از کما بیرون می آد و می گه "من نگرانم". این تنها چیزی بود که زن بعد از چندین روز کما می گه. و آخرین. مرد بهش می گه که نگران نباشه وفردا صبح دوباره هم رو می بینن. چهار صبح زن میمیره. با نگرانی لابد. از نگرانی شاید.

غصه هاتون رو بدید من بخورم !

دیگه زده به سرم بی شک. همیشه خودم اینقدر بدبختی داشتم که وقت فکر کردن به هویت ملی و مسایل صیاصی و این ها رو نداشتم. ضمن اینکه آدم اینجور مسایل هم نبودم و نیستم. سوادش رو هم ندارم و به جای اینکه بخوام اظهار نظری بکنم که توش فهم کافی رو ندارم ترجیح می دم نوشته و حرف های دیگران رو بخونم و به درست و غلطش فکر کنم.ولی  امروز یهو احساس کردم دلم واسه ایران می سوزه. که هر کاری کنیم و خودمون رو هر طوری جر بدیم اینجا سرزمین ماست و یه طوری شده که انگار  داره از بین می ره. یه جوری شده که هیچ کی دیگه دوسش نداره. انگار واقعن اون گربه هه نشسته داره گریه می کنه. هیچی دیگه نشستم گریه کردم برای این آب و  خاک. من برای همه چیز می تونم غصه بخورم در حد خودزنی و نابودی. خلاصه اینکه تعارف نکنید.

افسانه ی پیرزن رکاب زن

گفته بودم بیا دنبالم بریم توی جاده ها.کمی بعد تر توی راه  داشتم براش از یه نظریه می گفتم. اینکه می گن هر آدمی به دلیلی سر راه مون قرار می گیره. که قراره از هر آدمی یه پیغامی بگیریم،  چیزی رو ازش یاد بگیریم.

توی یکی از شهرهای اطراف، خوردیم به ترافیک وشلوغی محلی ها. گفت اینجا چهارشنبه ها بازاره. مردم امدن خرید کنن.به کیسه های توی دست مردم که پر بود از گیلاس و بادمجون نگاه می کردم. به اون همه رنگ توی زندگی آدم ها.

با دیدن کسی ، چند دقیقه ماتم برد. زل زدیم به کسی که می دیدیم. پیرزنی که روی یه چهار چرخه سوار شده بود. موهای زن سفید بود. صورتش بیرنگ بود ،  چروک و لاغر. نشونه ای از شادی و نشاط توی چهره اش پیدا نبود.لبخندی نداشت و نگاهی به اطراف نمی کرد.  پیرزن عزیزم، سرش به سمتی خم تر بود.همراهم  آروم گفت لابد سکته کرده. .. چشمم رو از صورتش برداشتم. به پاهاش نگاه کردم که داشت رکاب می زد. آروم و پر زحمت بود اما برای حرکتش کافی بود. پشت چهارچرخه ی زن یه سبد بود و توی سبدش پر از زندگی بود. زندگی چی می تونه باشه جز کیسه های خرید پیرزن رکاب زن؟ توی تمام زندگی ام، صحنه ای قشنگ تر از چیزی که دیدم پیدا نمی شه. شبیه به خواب و افسانه بود. اینکه درست لحظه ای که باید تسلیم سرنوشت و اقبال، توی بستر نمناک و غم دیده و خیس از اشکت رو به قبله ی خدا ندیده دراز بکشی و سوال کنی که پس کی میمیری، راه بیفتی و رکاب بزنی و مهم نباشه که حتی سرت رو نمی تونی صاف نگه داری، یعنی داری ک/ون سرنوشت رو پاره می کنی. باید عکاس می بودم و این صحنه رو ثبت می کردم؟ نمی شد. زندگی ثبت شدنی نیست. زندگی آدم ها توی لنز برو نیست. باید گشت و آدم ها رو دید و به یاد سپرد. از خودم سوال می کنم تو کی بودی پیرزن رکاب زن؟ از توی کدوم قصه در اومدی و سر راه من سبز شدی؟ آرزو دارم توی جهان من بمونی و نمیری. آرزو دارم با تو ، پشت تو و رو به دنیای تو رکاب بزنم و هیچ وقت خسته نشم. آرزو دارم توی روزهای بدم، وقتی درمونده و از چهار چرخه افتاده و له ام به یاد بیارمت. کاش جعبه ای برای گنجینه هام داشتم و تو رو توش نگه می داشتم. تو و چهار چرخه ات و کیسه های کدو و بادمجونت رو. اما تو توی هیچ جعبه ای جا نمی شی ، که تمام اون بازار و اون خیابون و اون شهر برای رکاب زدن تو کوچیک بود. امروز، توی اون لحظه کجای جهان باید می بودم که از تو بهتری رو ببینم؟

بعد از بهتم، غرور و شادی باهم خزید توی پوستم. مفتخر از وجود پیر زنی  که توی دنیای گهم، با سبدی از میوه  داشت رو به جلو رکاب می زد گفتم اگه من به جاش بودم تا به حال کنج خونه پوسیده بودم. گفت طبق اون چیزایی که داشتی می گفتی لابد این زن رو هم به دلیلی دیدی پس.

توی دلم گفتم خیال می کنم زنده موندم تا روزی اینجا باشم و این زن رو ببینم.احساس می کنم راضی ام. احساس می کنم سربلندم. احساس می کنم کسی به جای همه ی سال های من ، داره رکاب می زنه و می ره. احساس می کنم یه نفر داره انتقام می گیره.به نظرم یه نفری هست که اونقدری که باید ، قوی و کله شق هست و زانو نزده. زنده باد پیرزن رکاب زن.

دردهای درد دار

گفت ماها رو پدر و مادرمون ساختن. توی قالب اون ها بزرگ شدیم. چه بخوایم چه نخوایم. اون قالب رو پیداش کن و ازش بیرون بیا. این قدم اصلی برای هر تغییرهست.

بهش گفتم می خوام تغییر کنم اما هر بار که به پدر و مادرم فکر می کنم گریه ام می گیره. اینقدر گریه می کنم که یادم می ره می خواستم عوض شم.



waiting for a new friend

میم عکس دختری  رو می فرسته می گه"منشی جدیده شرکته. عاشقم شده. تو این عکس البته خوب نیفتاده." نگاه می کنم. یه دختر چشم آبی می بینم  با صورت کشیده و موهای بلوند. توضیح می ده که قدش هم بلنده و چیزیش عملی نیس. توی عکس آرایش خاصی  نداره. تو یه کلمه خوشگله ..یه زیبایی طبیعی و در حد کمال.  بهش می گم" این که خیلی خوبه که، هیچ ایرادی نداره صورتش، بگیر همین رو" . می گه آره ولی هم خیلی خنگه هم خیلی سطح پایین. توضیح می خوام که یعنی چی؟ میگه مال پایین شهر هست. درس درست حسابی نخونده. اصلن هم باهوش نیست. در ادامه می خنده و می گه که خودت قضاوت کن. دختر به این خوشگلی بیاد به من گیر بده یعنی یه گیری داره دیگه. می خندم و فکر می کنم که داره درست می گه. میم قیافه ی جالبی نداره اما خانواده اش  همه پزشک و خودش هم بسیار با استعداد و باهوش. در کنارش فکر می کنم شاید اگه اون دختر باهوشی بود با این همه زیبایی می تونست اون نقص خانواده ی نا فرم رو کمی کم رنگ کنه و انتخاب های بسیار خوبی داشته باشه. هی به عکسش نگاه کردم.  بهش می گم کاش من همین یه ذره عقل رو نداشتم ولی شبیه به این دختر بودم. میم گفت اون دختر هم یه بار بهش گفته کاش شبیه به میمون بودم اما کمی شاد بودم. تعجب کردم. پرسیدم مگه شاد نیست؟ گفت" نه. غمگین و تنهاست. همش به من می گه چرا منو نمی بری بیرون؟ چرا به من نمی گی عزیز دلم؟" و دوباره گفت : خنگه! و خندید.

بهش تکس زدم که فردا به این دختر بگو با من دوست می شه؟ مسخره بازی که آره و اینا دیگه . گفتم خوشبختانه و یا متاسفانه ! من ذره ای تمایل به تاچ شدن و تاچ کردن زن ها ندارم. اما دخترای خوشگل و غمگین رو دوست دارم. دوستی با دخترای زیبا رو دوست دارم. اونایی که حسادت بهشون ارزش داشته باشه. برای من فرقی نمی کنه از کجای شهر می یاد یا باباش کیه. با کی خوابیده یا با کی بیدار شده. کسی که یه ویژگی خاص داره رو دوس دارم. ویژگی خاص این دختر صورت زیبا هست. و غمگین بودنش. این ناتوانی در استفاده از استعدادها. اینا آدم ها رو به هم نزدیک می کنه. بهت نزدیکم دختر زیبا .

crazy life style

خوبه که گاهی کسی به آدم اهمیت نده. اهمیت بی جا منو دچار ترس و اضطرابی غیر واجب می کنه. این خوبه که نزدیکانت بدونن تو دیوونه و مودی هستی و حرف هات مبنا و حساب کتابی نداره و برنامه هات غیر قابل پیگیری و بی سر انجامن. اینکه بتونی با خیالی راحت و آسوده توی خونه اعلام کنی که می خوای ازدواج کنی و فردا بزنی زیر تمام حرفات و دیگه کسی حتی سرش رو از توی موبایلش بیرون نیاره برای اینکه بدونه تو چی داری می گی و استدلال هات چی هستن، یعنی همه تو رو به عنوان یه آدم غیر معمول، غیر عادی و خل و چل توی جمع خودشون پذیرفتن.

برنامه های طولانی مدت منو می کشن. حوصله شون رو ندارم. نمی تونم برم سرکاری که باید تعهد بدم یکسال حتمن اونجا  بمونم. نمی تونم برم جایی که دیگه نشه برگشت. نمی خوام جایی زندگی کنم و بچسبم بهش بگم این خونه مه. ازدواج؟ سخت و غیر قابل ِ باور. عشق هرمون و فکر  و خیال و توهمه خوشبختیه. چه جوری خودم رو راضی به زندگی با یه نفر کنم؟ با چه استدلالی خودم رو از این ترس بی نهایت ِ زندگی با یه نفر، از این تعهد نجات بدم؟ یه بار به یکی گفتم تا ابد دوستم داشته باش. گفت ابد خیلی زیاده. اون موقع دختر نوجوونی بودم. الان می دونم سه سال هم زیاده. کدوم دختری تا حالا دو بار قرار خواستگاریش رو بهم زده؟ خانوما شما اینجوری هستین؟ نه دیگه، هیچکس اینجوری نیست. می ترسم پاشون رو بگذارن اینجا چون می دونم هر قدم به جلو راه من رو برای زدن زیر همه چیز، برای فراری که عادتمه سخت می کنه. دیروز برادر اومد توی اتاقم پرسید خب حالا کی می ری؟گفتم هستم. گفت برو دیگه دارم برای اتاقت نقشه بکشم. تصاحب اتاقم، بعد از نبودنم اتفاقِ مبارکی به نظر می یاد. نمی دونم می خوام برم یا نه. بدو ِن وجود شخص عاقلی کنارم همه ی تصمیم ها برام سخت و سخت تر شده.. چه کنم....

آن به هر لحظه ی تبدار ِ تو پیوند منم

کنارش روی صندلی نشسته بودم. دستش رو گذاشت روی میز. سرم رو گذاشتم روی دستش و چشمام رو بستم و همه چیز خوب بود. داشت می گفت خودت یک طرف،  نگاه و چشمت هم یک طرف اصلن. و داشت یه چیزهم می گفت که یادم  نیست چی، سرم رو بلند کردم و نظر مخالف خودم رو با زبونی تند و تیز و اعصابی نداشته ابراز کردم. بدون اینکه دستش رو برداره و یا اعتراضی بکنه، با لحن کسی که گرفتار قضا و قدر شده اما تقدیرش رو پذیرفته گفت: تو در اوج دوستی  هم می تونی از آدم متنفر باشی و سری تکون داد. من در اوج دوستی می تونم عصبانی بشم و چشمم رو به خوبی های طرف و دست ِ زیر سرم و بازوهای دوست داشتنی ببندم. متنفر اما نه. در اوج خشم و احساس نفرت هم گاهی یاد محبت ها می افتم. وقتی دارم می خندم یاد غم انگیز ترین خاطرات عمرم می افتم و وقتی دارم از زور گریه تلف می شم یاد جکی که دیروز شنیدم.  عدم قطعیت، عدم  مطلقیت ِ محض. همه چیز درهم ِ در من. عشق ِ محض، نفرت محض ندارم. همه چیز خاکستری،  همه ی دنیا خاکستری . من چیزی یادم نمی ره و این بلای وجودی ِ من هست. همه چیز واضح و روشن ، درست مثل روز اول حادث شدن، روی پرده ی سینمای ذهنم در حال ِ اکران هست. بلند می شم از این سینما می آم بیرون، سینما اما از من بیرون نمی یاد. اینه که من نمی تونم تصمیم بگیرم. اینه که من نمی تونم کسی رو بخوام، چیزی رو بخوام. خودم هم بدم هم خوبم. می خوام بد ِ خالی باشم نمی شه. می خوام خوب ِ خالی باشم نمی شه. نصف نصفم. هر چی هم دارم نصفست. کمال طلبم ، اما جز نصف بودن، جز هم بودن و هم نبودن در ذاتم نیست. منتظرم کسی بیاد بودم رو ببره، یا بیاد نبودم رو ببره. بشم بود ِ خالی . بشم نبود ِ محض. به سلامتی رفقا !