عیدشونه. برف باریده و زمین تبدیل به پیست اسکی شده. جز من و یه پسر چینی که انگار کونش رو به همون صندلی دوختن کسی دانشگاه نمی یاد. قیافه ی با نمکی داره. صبح احساس می کردم توی یه سیاره بی آب و علف فقط با یه نفر گیر افتادم و مجبورم با هاش ارتباط برقرار کنم برای همین با اینکه توی مسیرم نبود چند باری از جلوش رد شدم. ولی شبیه به آدمای کور و کر حتی سرش رو هم بالا نیاورد ببینه چه موجودی داره از جلوش رد می شه. نا امید از اون، تصمیم گرفتم با یه چینی ازدواج کنم از بس آدم های سر به زیر و وفاداری ان.
یکی از استاد های گروه هم دانشگاه بود. بار اول که دیدمش داره می ره توی اتاق اساتید فکر کردم آخی، چقدر این عامریکایی ها خوبن که به دانشجوهای عقب مونده اینقدر بها می دن. بعد فهمیدم دانشجو نیست، استاده. عقب مونده هم نیست. سالمه و توی تمام مسابقه های دو تا حالا نفر اول شده. می گن کارش دویدن هست. یه بار می بینی رفته چهل مایل دویده بعد اومده سر کلاس. توی روز برفی، با یه شلوارک نارنجی پارچه ای گل دارکثیف توی راه رو داشت کله ی کچلش رو می خاروند. من با سه لایه یقه اسکی و پالتو و شال و کلاه از جلوش رد شدم. به هم یه نکاهی انداختیم و من به این فکر کردم چقدر دنیای آدما فرق داره با هم دیگه. نمی دونم وقتی اون به من نگاه می کرد به چی فکر می کرد. احتمالن به ابنکه زودتر از اونجا گم شم تا بتونه دست کنه توی دماغش. اما من دوست داشتم جای اون باشم تا بتونم اون همه توی دویدن خوب باشم. که بتونم اینقدر مغزم رو از همه چیز خالی کنم که توش فقظ محاسبات درسی جاشه و یه شلوارک کثیف که انگار توش ریده بود.
حالم خوش نیست. هوا سرده. نتونستم دانشگاه بمونم و برگشتم خونه. فکر کردم دلم تختم رو می خواد با شوفاژم. که پاهام رو بندازم توی لایه هاش و گرم شم. اون نا امیدی زیاد و قبول کردن شکست. داداشام رو که بیان هر از گاهی در اتاقم رو باز کنن و بپرسن که ناهار داریم یه نه؟ بگم نه و برن از بیرون برامنم یه چیزی بخرن. همون جا روی تختم غذا بخورم و خودم رو راضی به ازدواج با کسی کنم که دوستش ندارم. کاش احمق بودم و تمومش کرده بودم. گاهی اوقات لازمه خودت رو به ف.ا.ک بدی زودتر و اینقدر براش صبر نکنی.
برای شب سال نو با چند تا از دوستای عامریکاییش صحبت کرده که بریم و با اونا باشیم. بر خلاف همیشه، اصلن حوصله ی این کار رو ندارم. احساس می کنم باید توی شادی ای شریک بشم که به من دخلی نداره. احساس می کنم زبانشون رو نمی فهمم. سر از شوخی هاشون در نمی آرم. به نظرم مثل یه غریبه ی اضافه دلیلی نداره اونجا باشم. اعتماد به نفسم رو از دست دادم و نمی دونم دوباره چه مرگمه. . به نظرم همه ی دردم اینه که می ترسم برم توی اون مهمونی.. شما بودین نمی ترسیدین؟ یهو برید با اون همه خارجی با لهجه های عجیب غریب مواجه بشید. همه بفهمن شما حرفاشون رو نمی فهمید برای همین دیگه موقع حرف زدن به شما نگاه نمی کنن و کم کم باید مثل یه احمق یه گوشه تنها بشید. البته تا حالا این اتفاق نیفتاده ولی من وقتایی که اعتماد به نفسم کم می شه اینجوری فکر می کنم. نمی دونم کی حرف زدنم رو به راه می شه؟ کی حرف همه رو می فهمم؟ کی حساب بانکیم رو به راه می شه.؟ کی همه چیز خوب می شه؟ چه سوال های احمقانه ای.
هدیه کریسمس من یه دونه آیفون بود. از کی ؟ از خودم در واقع...گوشیم که هنوز یه سال نشده بود از ایران خریده بودم نمی دونم چه بلایی سرش اومده بود که صفحه اش سیاه شد و دیگه روشن نشد و من چند روز گوشی نداشتم تا امروز که رفتم یه اپل استور و نشونش دادم . بهمون گفتن یه ساعت دیگه بیایید. توی این یک ساعت شهر رو چرخیدم باهاش و رفتیم با سلیقه ی من یه کفش برند خرید. منم یه بوت پاشنه بلند بیست و پنج دلاری خریده بودم توی حراج یک ماه پیش عامریکا که اون رو پوشیده بودم!. به محض ورود من به داخل مغازه، هر کی می رسید می گفت آی لاو یور شوز ! منم همینطور که داشتم بوت های بالای دویست دلارشون رو نگاه می کردم بهشون می گفتم تنک یو ! سر آخر منیجر فروشگاه که یه پسر جوون بود بعد از چند بار لبخند زدن از راه دور اومد پیش من و پرسید کفشت رو از کجا خریدی ؟؟ منم دیگه نگفتم والا توی حراج کف مغازه ریخته بودن. گفتم راستش یادم نمی یاد. اونم یه سری تکون داد که عجب پاشنه ای هم داره .
بعدش که برگشتیم بابانوئل با یه گوشی جدید اومد و گفت اون رو نتونستیم تعمیر کنیم بیا تازه اش مال تو ! صاحب یه آیفون تازه شدم گرچه مال خودم هم خیلی تازه بود.
بعدش هم رفتیم یه دونه رستوران ایرانی ;که بوفه بود و منم خودم رو خفه کردم با انواع و اقسام غذاهای ایرانی که البته توش فسنجون نبود متاسفانه..
همیشه تهش که می خوام یه رابطه را تموم کنم به خودم بد و بیراه می گم که چرا اصلن شروعش کردم؟ اون موقع همش بدی های طرف می یاد توی ذهنم و باورم نمی شه من با یکی با این همه بدی سر و کله زدم. الان می خوام بنویسم که یادم بمونه با این بهم خوش می گذره. خونه باشیم بریم بیرون بریم سینما بریم دانشگاه هر جا که اون باشه من حالم خوبه. دوست دارم اونجا باشم. خسته نمی شم. می تونم طولانی منتظرش بمونم. می تونم طولانی کنارش بشینم بی اینکه توی دلم به خودم فحش بدم که با این چی می کنی زنیکه. هیچیش حالم رو بد نمی کنه و توی دلم یه حسی می گه که فعلن دوس ندارم ولش کنم..