فرق دارم

من کلن آدم دیر جوش و دیر آشنایی ام. تو یه جمع خیلی طول می کشه که خودم رو پیدا کنم و کم کم این قضیه داره می ره روی اعصابم به خصوص اینجا. امروز بهترین پیشنهاد عمرم رو رد کردم. چی بود؟ هم اتاقی ِ خوش تیپ و باحال عامریکاییم بهم پیشنهاد داد بیا بریم کلاب. بعد من نرفتم. چون با خیل عظیمی از دوستاش بود و  من داشتم به تیپ هاشون نگاه می کردم و فکر کردم من خودم از این دامنای کوتاه و چگمه ی بلند ندارم. بعد تازه من نمی تونم باهاشون حرف بزنم دیگه مگه چند بار می شه گفت وات ؟ خیلی احساس پشیمونی می کنم و اینکه چه تجربه ی جالبی رواز دست دادم.  خودم رو تصور می کردم توی جمع یه مشت بچه های خوشال که اصلن نمی فهمم که دارن چی می گن و بعد من تنها اون وسط باید چه کار می کردم دقیقن ؟ البته همین مشکل رو با جمع های دیگه ی اینجا هم دارم. احساس می کنم دچار یه کم رویی خاصی شدم. به مهمونی ها نمی‌رم چون هی از خودم می پرسم برم اون وسط چی کار کنم ؟ دائم این سوال ذهن من رو به خودش مشعول کرده که باید در وسط معرکه چه کار کرد؟ حوصله ی تعامل با ملت رو دیگه ندارم. باید به این دختره بگم منم می خوام باهات بیام ورزش. چه می دونم دوست دارم یه جا باهاش برم. از بس این دختر خاص و خوب هست. واقعن توی صورتش چیز قشنگی نداره ولی هیکلش از هر هیکلی که تا به حال دیدم بهتر بوده. یعنی معلومه که از بدو تولد تا حالا ورزش می کرده. هیچی هم نمی خوره آخه. یه شیشه ی کرم بادوم زمینی دستشه ناهار و شام اون رو می خوره. زندگی خوبی داره. خوشم می یاد.

حالا عوضش من رو بگو ، یه اسکولارشیپ مسافرتی برای یه کنفرانس رو  برنده شدم درست همین وسط. باید برم یه ایالت دیگه بعد رو به روی یه مشت خارجی مقاله ی استادم رو که خودش حتی اونجا نیست رو ارائه بدم. بیشتر شبیه به کابوس می مونه تا موفقیت فعلن. دوشنبه صبح یه ارائه ی کلاسی دارم که خیلی براش استرس داشتم. بعد از وقتی فهمیدم باید برم اون کنفرانس دیگه کلن همه ی استرس هام  برا کلاس از بین رفته دیگه حال ندارم نگاه کنم ببینم چی هست اصلن ! به استادم گفتم برام یکم سخته برم اونجا صحبت کنم. گفت" اصلن مهم نیست و این برات یه پله ی خوبه. اگه بری یه جا و فقط بشینی هیچکس به تو اهمیتی نمی ده و حتی کسی نمی دونه تو کی هستی. اما تو باید بری اونجا صحبت کنی تا همه بشناسنت." چه نسخه ای و برای چه کسی. منی که هی عادت دارم برم فقط یه گوشه بشینم و با کسی حرف نزنم. باید برای خودم یه فکری کنم. باید یاد بگیرم با مردم معاشرت کنم. باید یه کم پر رو باشم. اصلن آرزو دارم پر رو باشم. دوست دارم وقتی از یه جایی رد می شم همه بگن این دختر پرروعه اومد.

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

دیشب برای اولین بار رفتم بار. یه چیز خیلی جالبی سفارش دادم. گفته بودم که می خوام علکلش کم باشه. چه طعم خوبی داشت. هنوز به وسطای اولی نرسیده بودم که تو فکر دومی بودم. ولی بعد متوجه شدم که داره کم کم اثر می کنه و بنابراین دومی ای در کار نیست. حیفم اومد ولی خب اوضاع اوضاع درانک بودن نبود. باید مثل خانوما برم و بیام اونم وقتی با ای/رانی می رم بار. خنده های بیخودم شروع شده بود. بهش توضیح دادم که من زیادی می خندم این جور وقتا. گفت هه هه هه. نه الان که زیاد نمی خندی. کم کم بین حرفاش همش می گفت هه هه هه. خب اون یه چیز قوی تر و دو بار سفارش داده بود و خب حق داشت بیشتر بخنده. داشتم به اون همه دختر رنگ و وارنگ دور و برم نگاه می کردم. به اینکه چقدر شاد و سالم به نظر می رسن. به اینکه چه خوش به حالشونه. که چه بد به حال ما بوده. دیدم  بچه همش سرش تو لیوانشه. با خودم فکر کردم چرا نگاه نمی کنه این دخترا رو ؟ یعنی داره رعایت حال من رو می کنه؟ گفتم ببخشید که امشب اومدم و مزاحمت شدم. گفت می دونی ما آدما اولش ماهی بودیم؟ گفتم نه هیچوقت نمی دونستم. گفت آدما یه نوع تکامل یافته از ماهی های ضعیفی هستن که هیچوقت نمی تونستن توی آب از خودشون دفاع کنن. برای همین دست در آوردن تا به بیرون آب بیان و زندگی کنن.اینجا چند بار دستش رو مثل بال ماهی هایی که دارن شنا می کنن تکون داد. بعد چشماش رو گشاد کرد و  گفت برای همینه که توی چشمای آدما همیشه آبه. گفتم به هر حال دوست نداشتم مزاحمت بشم. گفت من به هیچ دین/ی اعتقاد ندارم. ولی ستاره شناسی رو خیلی دوست دارم. بعد از اینکه از ستاره ها حرف زد، بهش گفتم چه اطلاعات جالبی داره. گفت مرسی که اومدی، اگه نمی اومدی منم نمی اومدم.

خیلی اونجا رو دوست داشتم. دلم می خواست که ممکن بود و من ساعت ها اونجا می نشستم و چیزای مختلف رو تیست می کردم. باید صبر کنم تا حقوقم رو بگیرم. شاید یه روز این کار رو کردم. تنها باشم و بدون ماهی ها. بدون ترس اینکه نکنه دوستم داشته باشه. شاید هم دوباره ماهی شدم. همون جا و جلوی چشم همه ی آدما تبدیل به یه ماهی قرمز کوچولو شدم و توی اقیانوسی که خودم ساختمش شنا کردم. شاید میلیاردها سال بعد  یه ماهی سرش رو از توی لیوانش دراورد و به ماهی  بغل دستیش توی بار گفت می دونستی ماها یه زمانی ماهی نبودیم؟ می دونستی یه دختری که دیگه از خودش خسته شده بود و همش خورده می شد یه روز دست و پاش شبیه به بال شد و اینقدر گریه کرد که ماهی شد ؟ بعد به دور و برش نگاه کنه  و همینطور که بال هاش رو تکون می ده بگه نگاه کن. اینا همون اشکاشه. برای همینه که همه جا خیس ِ.

دلم تنگِ پرتقال من گلپر سبز قلب زار من

می دونم هنوز خیلی بی تجربه ام . اما به یه حدی از تجربه و نمی دونم شاید شناخت از خودم رسیدم که در مقابل چلنج هایی که برام پیش می یاد می مونم ببینم چی کار می کنم. یعنی خودم  می مونم منتظر ببینم خودم چی کار می کنم. انگار که مثلن با تخمه جلو تلویزیون نشسته باشی منتظر ببینی نقش اول خلاصه چکار می کنه و یا شاید هم یه کتاب که دوست داری ببینی قهرمان داستانش بالخره چه گهی می خوره. الان خواننده منم ، نقش اول هم منم.

نیازمندی ها

اگه ازم بپرسین در حال حاضر بزرگترین مشکلت با اینجا چیه می گم عدم تطبیق با اب و هوا. اینجا  جز اون ایالت های سرد و خانمان سوز نیست و به نسبت هوای معتدلی داره. تا چند روز پیش هوای بیرون گرم بود ولی وقتی وارد اتاق و کلاس و افیس و لب می شدم یخ می زدم. سیستم های سرمایش، غیر قابل کنترل از داخل هست و واقعن برای ماها زیادی سرده. تنها چیزی که برای همه توضیح می دم اینه که شهر من اصلن اینجوری نبود. نه گرمای زیاد داشت و نه سرمای زیاد. برای همینه که عادت ندارم. امروز هوای بیرون هم سرد شده و دیگه نمی شه از شر سرمای درون به بیرون پناه برد. هرجا می رم سرده. هر جا می رم باد سرد می یاد، سوز می یاد. دخترها با بالاتنه های پوشیده ولی همچنان شورت به پا میان بیرون و این رو به من تلقین می کنن که  تنها ادم جهانم که سردمه. فکر کن سردت باشه و نتونی بگی. ادم وقتی از چیزی در عذابه باید با زبون مادریش بگه. ادم نمی تونه بگه ایم سد. واسه همین امروز نمی دونم چند تا آه کشیدم یا پوف و پاف کردم که دختر هم اتاقیم پرسید یو اکی ؟ گفتم آره. چی داشتم بگم ؟ همین جوریش دو درجه به خاطر من دما رو تغییر دادن. روزایی که از صبح کارم زیاده تا چشم باز می کنم می بینم ساعت شده ۴ و ۵ و از ایران خبری ندارم. همه خوابن. نه زنگی و نه پیغامی داشتم امروز. دیگه آدمی که می ره شاید نباید زیادی از بقیه توقع داشته باشه. کم کم باید بگذاری که به فراموشی سپرده بشی. باید اجازه بدی بی تو و بی یادت به زندگی ادامه بدن و من آدم  فراموش شده ی آه و اوه کنی هستم که به قول دوستم زندگیم رو تو دوتا چمدون ۲۳ کیلویی گذاشتم و راه افتادم دور دنیا تا خودم رو کمتر ببینم. به یه مترجم احتیاج دارم. مترجم فارسی به همه ی زبان های زنده ی دنیا. و یا نه، شاید مترجم آه های پیاپی و گریه های یواشکی به زبان انگلیسی با لهجه ی شیرین امریکن.

دوستم اون شب توی  اون جمع به محض اینکه مست شد شروع کرد به آواز خوندن.صداش خوب بود . نمی دونستم. با شعرهای چارتار شروع کرد. آشوبم، باران تویی و خوشا به من. دو تا بطری دیگه زد که وسط حرف زدن یکی گفت می خوام شعر بخونم. یه شعری بخونم که مامانم همیشه می خونه. این شعر رو برای اون می خونم و تقدیم کرد به مامانش. با شناخت کم و بیش زیادی که ازش دارم توی این چهار سال می دونم پسر خانواده دوستیه. که خیلی به مادر و خواهرش وابستست. دیشب ساعت 10 روی صندلی های کنار حوض توی تاریکی نشسته بودم که سر و کله اش پیدا شد. گفت احساس می کنم سختی هام داره شروع می شه. گفتم چرا ؟ یه کم این ور و اون ور رو نگاه کرد و گفت دلم برای مامانم تنگ شده. کمی دلداریش دادم. خواستم بگم منم دلم تنگ شده ولی نگفتم. اونم چیزی نمی دونه و چیزی هم نپرسید. ولی شاید با خودش تعجب کنه. شرایط مزخرفی بود. نمی تونی از دلتنگی برای کسی که مرده با کسی که دلتنگ مرده ای نیست حرف بزنی. درست مثل اینه توی مریخ فرود بیای و تلاش کنی با آدم فضایی ها حرف بزنی. کسی نمی فهمه تو چی می گی. برای همین ترجیح دادم ساکت بمونم و نگم که قلبم از چه دلتنگی های بزرگی پاره پارست.

از دلگیرترین های دوری

اون حس که وقتی اینجا غروب می شه و می بینم تنها کسایی که تو دنیا دارمشون الان خوابیدن و تا چند ساعت دیگه هم بیدار نمی شن رو خیلی راحت  می شه جز مزخرف ترین حس های دنیا دسته بندیش کرد.

حواس پرت

دیشب شب خوبی بود. می تونست خیلی بهتر هم باشه اگه من کلیدم رو جا نگذاشته بودم خونه. تمام دیشب توی فکرم بود شب رو کجا باید علاف بشم و از کجا معلوم که صبح دخترها باشن تا در رو برام باز کنن. با حدود سی نفر از بچه هایی که اینجا هستن رفته بودیم یه دریاچه ای برای کمپینگ. اونجا پر از آهو و سنجاب بود و هوا هم خیلی خوب بود. آمریکایی های اون دور و بر ساعت ده شب چراغایی که روی سرشون بود رو خاموش کردن و خوابیدن. اما بچه ها تازه شروع کرده بودن به گیتار زدن و  آواز خوندن. برای همین چند تا آمریکایی پا شدن اومدن توی گروه ما نشستن. البته به حدی مست بودن که باید مواظب می شدیم که پرت نشن توی آتیش. اینجور مسائل اینجا جریمه های ناجوری داره. چند بار هم کم/یته :دی اومد بهمون گفت من صداتون رو از دو جاده بالاتر می شنوم و این یعنی صداتون برای همسایه هاتون خیلی بلنده. خلاصه مجبور شدیم صدامون رو بیاریم پایین.  یه پسری  از دوستای قدیمی خودم اینجا و توی آپارتمان ما زندگی می کنه. به هر حال شب مجبور شدم برم توی اتاق اون بخوابم. همخونه هاش هم دو سه تا سیاه پوست و ژاپنی هستن. بعد این دوست  من  اونجا بطری بطری می نداخت بالا  و من داشتم حرص می خوردم که چطور شب برم توی اتاق این بخوابم. خلاصه وقتی رسیدیم به طبقه ی اینها، 3 تا پسر سیاه پوست جلو در آسانسور نشسته بودن. اینم که ملنگ ، گیر داد که اینها گناه دارن بکذار بگیم بیان تو اینا هم امشب اینجا بخوابن. بهش  گفتم عزیزم حالا یه امشب رو بگذروقتی قراره من بیام آخه ما چه می دونیم اینا کی هستن. الا و بلا که نه گنا ه داره. رفت صداشون کنه که بیان ولی وسط راه برگشت. گفتم چی شد؟ گفت آخه من چه می دونم اینا کی ان؟ نیان فلامون کنن؟ خلاصه خدارو شکر کردم و اومدم داخل. همه خوابیده بودن. ازش یه ملافه خواستم که پهن کنم و بخوابم. اصرار که نه بیا با هم روی تخت بخوابیم. بهش گفتم نمی شه و ولم کن. گفت بیا تو هم مثل خواهرم بغلت می کنم و می خوابم. گفتم از لطفش ممنونم و یه ملافه بده تا من بتونم بکپم. ملافه رو گرفتم. اونم با همون وضع خوابید روی تختش و در کسری از ثانیه بیهوش شد.منم به زور خوابم برد و صبح اول از همه شون از اونجا در رفتم. و شانس آوردم که دخترها در رو باز کردن و من الان رسیدم توی خونه. خیلی حواس پرت شدم و واقعن اینجا جای گیجی و حواس پرتی نیست.نمی دونم درمانی داره یا نه؟

a wound that will never quite heal

یکی از مزایای مادر مرده به مادر زنده اینه که دیگه لازم براش دعوت نامه بفرستی تا بره توی صف های طولانی ویزا واسته و درخواست بده و ماه ها طول بکشه تا بتونه بیاد. از همون اولش که رفتی باهاته. قبل از تو رسیده حتی. اما دنیای زنده ها به دنیای مرده ها راه نداشته هیچوقت. نه دری نه پنجره ای و نه دیواری حتی. فقط بیست و چهار سال زندگی با تو و دیگه هیچوقت ندیدنت ؟  کاش توی دنیایی باشم که تو مرده باشی و منم مرده باشم.

آیا؟

سوال من اینه که آیا می رسه روزی که منم از صبح تا شب غذاهای خوشمزه و هنری درست کنم ازشون عکس بگیرم و یه صفحه راه بندازم اندر باب اینکه شوهرم امروز بهم چی گفته و فردا من می خوام بهش چی بگم و بعد برای ده ها هزار نفر رابطه ی من و شوهرم جالب باشه؟ نه واقعن آیا ؟ گمان نکنم !

امروز توی کلاس از یه دختره که ع/رب  بود پرسیدم دانشجوی دکترایی تو هم ؟ گفت آره. گفتم سال چندمی ؟ گفت دوم . گفتم سخت بود ؟ گفت نمی دونم. اصلن نفهمیدم چه جوری تا اینجا رسیدم. بعد منم نشستم فکر کردم الان منم دانشجوی دکترا شدم ؟ هنوز باورم نشده. یعنی  اصلن وقت نکردم بهش فکر کنم. خودم خیال می کنم مثل اون موقع ها رفتم تهران و بقیه هم دوست دارن فکر کنن من رفتم تهران دوباره. اون روز صبح  به برادرم مسیج زدم که دلم براتون تنگ شده. گفت چیزی نیست که فک کن رفتی تهران دیگه. دیدم راست می گه. هر کی هم بهشون می گه جای خواهرتون خالی نباشه می گن خب فک کنین رفته تهران دیگه.. الان هر کی من رو می شناسه داره با خودش  می گه خب فک کن رفته تهران دیگه. خودم هم فک کردم دیدم اینجوری راحت ترم انگار . خیلی برم توی عمق قضیه که کجام یهو یه ترسی می یاد توی وجودم . البته اینجا یه تفاوت گنده با تهران داره اونم اینه که توالت هاش شیلنگ نداره و من هر بار می رم و با این قضیه روبه رو می شم به همون شدت بار اول جا می خورم یعنی هر بار از خودم می پرسم حالا باید چی کار کنم؟ که خب کاری نمی شه کرد باید بسوزی و بسازی تا خودت بعدن یه خونه بگیری بلکه بشه اونجا یه کاریش کرد.گاهی از خواب که بیدار می شم و از بیرون سر و صدا می یاد احساس می کنم باید راننده تاکسی های توی جمال/ زاده باشن که دارن دعوا می کنن سر مسافر یا همسایه های خونه ی خودمون توی شهرم. بعد می بینم دارن با یه زبان دیگه حرف می زنن اینا.

من توی کلاس هایی که به زبان مادریم استادش درس می داد دیگه بیشتر از سی دقیقه نمی کشیدم درس گوش کنم. بعد اینجا می یان اول برات یه فیلم می گذارن که با کانسپت درس آشنا شی بعد خودشون دوباره درس می دن یعنی یه چیزی حدود دو ساعت. بعد دیگه اینقدر این قضیه روی مخم می ره که نمی تونم حتی به حرفاش گوش ندم.دیگه اون حرفای پر معنی اول کلاس بعد از نیم ساعت جاش رو می ده به افکار عمیق که داداشم چی کار کرده دوستم چی کار کرده و زندگیم چی شده. ولی بعد از نیم ساعت دیگه که از تفکر در باب جهان هستی هم خسته شدم دیگه اون حرفها تبدیل می شه به ور ور.  یعنی می شنوم ولی دیگه نمی فهمم چی می گه. یعنی استادم انگار داره چینی حرف می زنه جای انگلیسی. یعنی از مرحله ی انکار خارج می شم و  می افتم به لحظه شماری و هی به خودم فحش می دم که چه غلطی بود من کردم.