دو روزه انگار یه بغضی توی گلوم نه، انگارپشت پلکم گیر کرده باشه. .یا نه، مثل این می مونه که  گریه شده باشه و رسیده باشه به چشم اما اونجا آبی نباشه تا بخواد اشک شه و بیاد پایین. دو روزه مثل آدم یبوست گرفته سرگردونم که بیاد. چرا رفتی همایون رو گذاشتم ده دور خوند ولی انگار نه انگار. منم عادت کردم دیگه به گریه کردن. گاهی پیش می یاد یه هفته ای هم بشه گریه نکنم مثل اون یه هفته ای که خونه ی خاله ام بودم. وقت نداشتم و نیازی هم. الان وقت ندارم ولی نیاز چرا. توی آفیسم که تنها می شم اولین کاری که دوست دارم بکنم گریه ست. مریضی باشه انگار. ولی گریه هه نمی آد. از چهار تا چکه اشک حرف نمی زنم. از اون گریه های زیاد که چشمم تا چهار روز پف کنه می خوام.

bad choices make good stories

با امسال دوازده سالی می شه که با بست فرند دوستم. همیشه برام چیزی بیشتر از دوست بود. می دونه من همیشه توی جیبم پر از داستان و چه کنم چه کنم هست. اون جوری که به حرفام گوش می ده رو دوست دارم. اون جوری که حرفام رو می فهمه راضی ام. خوشحالم از اینکه برای تعریف کردن چیزی ، برای گفتن در مورد کاری که انجام دادم یا ندادم، نیاز به فیلتر و سانسور و ویرایش نیست. یعنی انگار دارم برای خودم اون حرف ها رو می زنم. از سر و ته داستان نمی زنم یا برای قشنگ تر شدن و موجه تر شدن به دمش چیزی آویزون نمی کنم. همه چیز همون طور که بوده. اون یه جای دیگه ی دنیاس و دیشب هی منتظر موندن تا صبح اونا برسه. هی نوشتم الو الو تا جواب داد. دردم رو در میون گذاشتم. راهنمایی کرد. بعدش فکر کردم به چیزی که گفته بودم، به اتفاقی که افتاده بود به کارایی که می کنم و اینکه تعجب نمی کنه. که منو می شناسه و قضاوت نمی کنه. که من عوض شدم مثل خودش که عوض شده که اصلن ماها با همدیگه بزرگ و عوض شدیم. ولی همو همونقدری دوست داریم که توی دبیرستان داشتیم. و اون برای من هنوز همون دوست قدیمی و منم برای اون هنوز همونم. فکر کردم سال هاست که از هم جدا شدیم. اما این جدایی از این صمیمیت ذره ای کم نکرد. هزار تا دوست من پیدا کردم هزار تا اون. با صد نفر نشستیم و پا شدیم اما چیزی عوض نشد. اون برای من کمرنگ نشدو هر جای دنیا باشم دوست من اونه. رفیقم اونه. اولینم اونه. فکر می کنم چیزی رو توی دنیا ساختم که دیگه از بین نمی ره. دوستی و چیزی بالتر از اون. با هیچ چیزی از بین نمی ره. تنها وقتی بمیرم شاید دیگه دوستم نباشه که هست. همین حس رو ولی با نوع دیگه ای به برادر ها دارم. با این فرق که اونا پاره ی تنن. که برای درک کردن من شاید هنوز خیلی جوون باشن اما چشما و دستاشون هیچوقت منو ول نکرد. من اگه تا حالا عاشق نشدم واسه این نبوده که نتونستم. برای این بوده که می دونم عشق چه شکلیه و همه ی اینهاییی که تا حالا بوده از شبیه عشق بودن حتی زیادی دور بودن. من آدم تنوع طلبی ام. هوس باز شاید. کر فیری . بی تفاوت. باهوش بالای عاطفی. پام رو که می گذارم توی رابطه می دونم چی توی مخش می گذره. هر چی رابطه بی سرانجام تر، من به اون رابطه مشتاق تر. هر چی طرف  آدم حسابی و دنبال زندگی، من دمم روی کولم . ولی بلدم عشق چه شکلیه. که همه ی آدمای دنیا هم بیان و برن تو یه دونه دوست بیشتر نداشته باشی. یه نفر اول بیشتر نداشته باشی. دلم یه مردی می خوادکه این شکلی بشه برام.دلم یه مرد می خواد که برای خودم داشته باشمش. بازی گوشی بس باشه دیگه.

درس شماره ی یک

دارم می میرم از خستگی. بعد از کلاس ظهر برگشتم خونه یه سری از این مرغ های آماده  رو گذاشتم توی فر تا آماده شد یه چرتی زدم  و بعد هم سریع رفتم دانشگاه چون پرزنتیشن داشت و منم می خواستم ببینمش. بازم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده  اونجا واستاده بود تا بقیه بیان. برا همین چیزهاش هست که استادش هی اینو می کنه همه کاره ی خودش. موقع ارائه هم که مسلط بود و نه تنها هل نشده بود و تپق نمی زد بلکه خیلی هم همه رو نگاه می کرد و مثل یه بزرگتری بود که داره برای یه مشت کج و کوله ی خنگ مطالب رو توضیح می ده. یعنی اینقدر مسلط و مطمئن بود. آخرش هم از اون دور یه لبخندی برای من زد. حالا بیخود نیست که من ازش خوشم اومده. اصلن بیخود نیست که اون این همه از من خوشش اومده. حالا لابد فکر کردین من از اونام که اومدم بگم  وای دوست من، دوست پسر من، شوهر من ال و بل و فلان کار رو کرده و ملت ببینین که من چقدر خوشبختم؟ نه دوستان. چیزی که می خواستم بگم در واقع این بود که من تنها حسی که داشتم اون لحظه حسادت به موقعیت اون بود و این که باید هر جوری شده مثل اون بشم.  پس بیاید با هم به اون حسادت کنیم و توی دل بهش فحش بدیم خوشتیپ پدسگ.  من مدلی نیستم که کسی رو شریک خودم کنم بگم موفقیت اون موفقیت منم هست. آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟ یه آدم دیگه، یه شخص دیگه با یه زندگی و یه دنیای دیگه موفقیتش مال خودش هست نه ما. دنیای آدما هیچوقت یکی نمی شه به نظرم. آدم باید راه خودش رو بره و تنها کاری که می شه توی زندگی کرد اینه که همراه خوب برای خودت انتخاب کنی و تا زمانی که باهاشی لااقل یه چیزی باشه که ازش لذت ببری. خودم همیشه ترجیح دادم که با آدم از خودم بهتر بچرخم. خیلی وقت ها این اتفاق افتاده و خیلی وقت ها نه. کمکم می کنه خودم رو بالا بکشم و پیشرفت کنم. و متاسفانه وقتی پیشرفت کنم اون آدم رو پشت سر می گذارم و می رم. حالا شاید یه عده تون الان بگید خب همین بلا سر خودت هم می یاد یه روزی. بله که می یاد و من کوچکترین مشکلی ندارم باهاش. دیگه یاد گرفتم روی پاهای کوفتی خودم واستم و بگذارم هر کسی زندگی خودش رو بکنه.هر کسی خواست بره می تونه بره.

اینارو گفتم که بگم امروزکه  داشتم توی راه روی دراز دانشگاه راه می رفتم دیدم ازپشت سرم یه صدای تالاپ و تلوپی می یاد. درست مثل اینکه یه نهنگ از آب در اومده باشه و در حال نجات خودش از ساحل به سمت دریا از راهروی دراز دانشکده ی من گذر کرده باشه. برگشتم پشت سرم دیدم یه مرد جوون ولی خیلی چاق داره خودش رو به زور راه می بره . خواستم بگم نمی دونم چرا یاد خودم افتادم. و بعد یاد اون جمله ی  معروف مار/تین لو/تر کین/گ.

اگه نمی تونی پرواز کنی بدو

اگه نمی تونی بدوی پس قدم بزن

اگه نمی تونی قذم بزنی سینه خیز برو

هر کاری که می کنی بکن ولی حتمن رو به جلو حرکت کن

رمز: اسم شهری در ایران که توش درس خوندم فینگیلیش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

misery

محال ممکنه بابام زنگ بزنه و باهاش حرف بزنم و گریه نکنم.حتی  امروز که ازم کلی چرت و پرت پرسید مثل اینکه اون جایی که زندگی می کنی مشکلی نداری مثلن دستشویی دور و برت هست و راحت می ری؟ ! بهش گفتم تو نگران دستشویی رفتن من نباش. گفت باشه من نگران دستشویی رفتنت نیستم خواستم ببینم مشکلی نداری و روبه راهی ؟ پدرم تصور و درکی از زندگی من و چیزهایی که به من گذشته نداره و سطح دغدغه ی من رو چیزی در حد قضای حاجت می دونه اگه دونستنش خیالت رو راحت می کنه،  نه مشکلی ندارم. دستشویی با اتاقم دو قدم کمتر فاصله داره و این هفته نوبت من بود که بشورمش. توی دانشگاه هر طبقه چندین و چند دستشویی نوساز داریم و ساعت ها می شه اونجا نشست و فکر کرد. مشکلی که دارم از تو و گندهای تو به زندگی هممون شروع شد و با هزاران هزار بار دستشویی رفتن هم پاک و حل نمی شه. با همه ی اینها، با همه ی همه ی این مشکلاتی که برامون درست کردی، که تمومی ندارن که چاره هم ندارن که تا ابد و ابد باقی می مونن، نمی تونم خیال کنم دیگه دوستت ندارم. که دارم. به گذشته و حال و آینده و تمام زندگی من گندهای بزرگی زدی. گندهای جبران ناپذیر. با ماندگاری بالا. مقاوم به هر نوع از بین رفتن. نابود نشدنی. احمق ترین و بدترین پدر دنیا بودی و هستی و خواهی بود. با این حال توی این دنیایی که خیلی چیزها رو توش از دست دادم که باعث و بانیش هم خودتو بودی، دنیام کوتاه تر از این هست که نبخشمت. خودم درب و داغون تر اینم که دوستت نداشته باشم. که ازت نخوام که موظب خودت باشی..

وقتی توی کار خودت می مونی

هیچوقت نفهمیدم کدوم استراتژی توی زندگی بهتر جواب می ده. اینکه همه ی کارهات رو بندازی دقیقه های آخر و توی اون روزها پدرت دربیاد ولی بقیه وقت هات رو بخوری و بخوابی، یا هم که نه ، مثل یه مرگ تدریجی همه ی کارهات رو پخش کنی بین روزهات ولی در عوض آخرش دیگه خیلی فشار رو تحمل نمی کنی. این روزهای خیلی کار دارم. درس هام این ترم زیادی زیاده جوری که دیگه دارم نا امید می  شم. از اون مدل ها که دیگه ترجیح می دم اصلن کار نکنم ببینم چی می شه ! کلن اوضاع خوبی ندارم و خیلی روم فشار هست و عمدتن هم به این خاطره  که نتونستم هنوز توی این جامعه ی لعنتی شون وارد شم. نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و دوست بشم. البته من مشکل ناتوانی در برقراری ارتباط رو همه جا دارم ولی خب اینجا دیگه واقعن سخت تر شده. داشتم فکر می کردم به اینکه این ماه آخری که داشتم از ایران می اومدم بیرون، خیلی اتفاقی یه کار عالی توی تهران پیدا کردم. یعنی بهترین کاری بود که می شد انجام بدم وبعد از سه بار مصاحبه، من بین بیشتر از سی نفر در نهایت برای اون کار انتخاب شدم، شرکتی که توی زعف/رانیه بود.خب اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که من باید کجا زندگی کنم. و اون جایی که زندگی می کنم چقدر می تونه از زعف/رانیه فاصله داشته باشه که من هر روز بتونم ساعت هشت صبح سر کار باشم و غروب ها بعد از ساعت پنج که تعطیل شدم بتونم قبل از هشت برسم خونه. اینکه باید نهار و شام چی بخورم. اینکه دوباره چه جوری وسایل خونه بگیرم و اینکه برای دو باره از صفر شروع کردن توی اون شهر چقدر تنهام. آدمی هم که توی زندگیم بود اون موقع، عملن یه ناتوان واقعی بود. می دونم اگه این جمله رو بخونه خیلی ناراحت می شه و می گه دارم در حقش بی انصافی می کنم. اون معتقده که من آدم بی وفا و بی انصافی ام که اومدم اینجا و ولش کردم. ولی من اینجوری فکر نمی کنم. چرا نباید ولش می کردم وقتی اون موقعی که بودم و لازم داشتم نمی تونست به من کمک کنه؟ من تنها بودم و برای همین ترجیح دادم از مملکتی که بعد از بیست و هشت سال درس و کار و زندگی هنوز توش شبیه به آواره ها بودم برم بیرون و همه ی اون آدم ها پر مدعی دور و برم رو هم به حال خودشون رها کنم. گاهی که به سختی های اینجا فکر می کنم می بینم که می ارزه. که لااقل با همه ی سختی هایی که می کشم یه کورسوی امیدی برای خودم و آینده ام قائل هستم. اون آدم فکر می کرد که من زیادی بلند پروازم. می گفت همین جا بمون من خودم نوکرتم . ولی وقتی از این نوکرهای افتخاری داری توی زندگیت، باید به ساز اون ها برقصی دیگه. جای زندگی با اونا، اداره ی زندگی با اونا و تو عملن یه موجود زائدی و من نمی تونستم اینجوری زندگی کنم. شاید خیلی ها فکر می کردن که من موقعیتم بد نبود . که بعله می رم یه دانشگاهی درس می دم و می تونم توی همون شهر یه کاری هم توی شرکتی چیزی پیدا کنم. اما اینا برای من شبیه به گول زدن خودم می موند.  من چیزهای بزرگتر و بهتری می خواستم. هنوز که آینده نا معلوم و  نا پیداست و من مثل همیشه باید در حال خر کاری باشم. نمی دونم چی پیش می یاد اما اگه بخوایم به نشونه ها اعتقاد داشته باشیم، باید بگم زندگی برای من همیشه پر از نشونه های "برو به مقصد بعدی " بوده. هر بارکه  هر کاری، جایی و آدمی رو ترک کردم، چیز بهتری به دست آوردم. اینقدر که دیگه بهش عادت کردم. برای من زندگی بیش از حدش مزخرف بوده وهست، و اگه بخوام توش به همین چیزهای چسکی مثل شوهر و عشق و خونه و لوازم خونه دل خوش کنم قطعن کارم به جنون می کشه. من باید خودم رو تا خرخره توی خر کاری درگیر کنم. باید هدف های گنده گنده انتخاب کنم و بهشون برسم یا نرسم. باید توی عذاب دادن خودم از عذابی که دنیا روی دستم کذاشته جلو بزنم. تنها اینجوریه که شاید بتونم دوام بیارم.