گاهی از دیدن آدم های اجتماعی و خوش برخورد لذت می برم. آدمایی که با همه خوبن انگار ، حالا حتی شده به ظاهر. یعنی اونقدری خوب هستن که آدم های دیگه برن سمتشون و باهاشون ارتباط برقرار کنن. هر بار زندگی و برخوردهای این آدم ها رو می بینم به سرم می زنه من هم اینجوری باشم. من لبخند قشنگی دارم. به سرم می زنه همش به همه لبخند بزنم و با همه خوب باشم و همه رو دوست داشته باشم و برای هر مشکلی از دور و بری هام یه راه حلی داشته باشم و اگه بد دیدم ببخشم و بزرگوار باشم و از این جور مشخصات و خصیصه های افسانه ای. واقعیت امر اما چیز دیگه ای بوده و هست. این که من بای دیفالت از جمیع مردم بدم می یاد. یعنی یه جمع از آدمیان می بیبنم می خوام برم خودم رو توی دشت و بیابون گم کنم. چند روز پیش ها توی اتوبوس نشسته بودم یه دختری اومد کنار دستم نشست. کمی چاق بود و یه تاپ و دامن مشکی پوشیده بود با یه بوت مشکی و لاک مشکی و کلی انگشتر با شگل های عجیب. روی تنش تتو داشت و چندین گشواره و پیرسینگ روی دماغ. یه جوری نشست که صندلی کنارش هم تقریبن اشغال شد. یه نفر اومد اونجا نشست اما دختر اصلن به خودش تکون نداد. یه کمی که گذشت طرف بلند شد رفت یه جای دیگه نشست. نمی دونم چرا اینقدر احساس خوبی بهم دست داد. این دافعه ای که داشت. اون بی خیالی . اون که دنیا به یه ورش. این که لبخند نمی زد. این که رفتارش دوستانه نبود. چقدر کنارش آروم بودم. چقدر احساس می کنم جایی از دنیا نشستم که باید . نمی دونم چرا حوصله ی مردم رو ندارم دیگه. یعنی دلم می خواد همین چند نفری رو که می شناسم کافی باشن. دوست دارم رک و راست به همه اون چیزی رو که حس می کنم بگم. بگم که دارن حرف مفت می زنن. بگم که چقدر از شر و ور هاشون بدم می یاد. اما نمی تونم این کار رو کنم. یگه احساس می کنم به سنی رسیدم که لازمه خودم باشم. تا کی می خوام ادای رفتار های دیگران رو ر بیارم. من آدم خوبی بودم ولی دیگه نیستم و باید با این قضیه کنار بیام. دوست داشتم اونقدری توی زندگیم ثبات بود که می شد هر کاری دلم می خواد بکنم توی رابطه هام. فکر می کنم هنوز کلی راه باقی مونده تا اونحا. فعلن که  این آنتی سوشال بودن هم عالم خوبی داره .هاهاها

نمی دونم چرا دست بر نمی دارم از شر و ور نوشتن. اینقدر کار دارم و اینقدر این چند روز توی فشار کار بودم که چندین و چند بار به طور واضح به کشتن خودم فکر کردم! البته نه که بخوام به خاطر فشار کار خودم رو بکشم، به این فکر می کنم که اگه از پسشون بر نیام چه اتفاقاتی ممکن هست بیفته. برای همین این بار دیگه همه ی گزینه های دیگه شامل سعی و تلاش بیشتر رو گذاشتم کنار و مستقیم به اون دنیا حواله می شم. دیگه هم  اینکه مثل س/گ دلم برای خانواده ام تنگ شده. داداش هام، خاله ام. خاله ام، خاله ی خوشگلم. خاله ی مهربونم. بابای بدم. دلم تنگ شده و دو روز دیگه امتحان دارم و امروز اینقدر توی آزمایشگاه کار کردم که دستم پوست پوست شده و برای فردا هنوز پنج تا هوم ورک  باقی مونده و دارم پاستا درست می کنم. دلم تنگ شده. برای مامانم. مامان خوشگلم. مامان خیلی خوشگلم.

شاهزاده خانومی که نمی خندید

یه بار توی دومین قرارم با پسری که سیب می خورد بهش مسج دادم که من شارژرم رو دانشگاه جا گذاشتم.می شه شارژر خودت رو برام بیاری ؟ بهم جواب داد که من یه دونه شارژر بیشتر ندارم اما اگه بخوای می تونم ببرمت یکی بگیری!! اون موقع نمی دونستم بخندم یا گریه کنم یا برم  یه چیزی بهش بگم . این قضیه تا مدت ها سوژه ی خنده ی من و دوستام شده بود که یعنی آره  اینا با آدم تعارف ندارن. یه کاری رو نخوان بکنن نمی کنن، از یه چیزی خوششون نیاد می گن بهت. همه چیز رک و راست باید باشه. اما چیزی که حالا در موردش دوست دارم اینه که می بینم شروع کرده به اهمیت دادن. یعنی باورم نمی شد که یه روزی ازم بخواد رسیدم خونه بهش زنگ بزنم !! چون من همیشه طبق عادت مسخره ای که داریم بهش میگفتم رسیدی خونه خبر بده. داری راه می افتی خبر بده. حالا اونم داره همین رفتار ها رو می کنه  . یا می فهمه اگه فلان کار رو بکنه من ناراحت می شم. امروز زنگ زده بود می کفت " یادته دیشب فلان حرف رو زدی بعد من فلان چیز رو بهت گفتم بعد تو خندیدی؟ داشتم به اون فکر می کردم. " ...اینکه می بینم بهم فکر می کنه حالم رو خوب می کنه. اصلن کلن این چند وقته حالم باهاش خوبه.نمی دونم چی پیش می یاد. این بار دیگه اصلن قابل پیش بینی نیست. کاملن در هاله ای از ابهام هست آینده. همیشه بوده، این بار بیشتر و بیشتر از همیشه. ولی زیاد فرقی نمی کنه. مهم اینه که اعصابم باهاش راحته. روی روانم راه نمی ره. مهربونه. چشاش هم آبیه. آبیه آآآآآآآآآآآبییییییییییی. مثل آسمون. و دیگه اینکه دیروز ازم پرسید پرنسس به فارسی چی می شه ؟ و هزار بار امروز تمرین کرد " شاهزاده خانوم ، شاهزاده خانوم، شاهزاده خانوم"...

the world needs more of you

قصه ی من و خانواده ام یا بهتر بگم من و پدرم طولانیه. خدا می دونه من چقدر این آدم رو دوست داشتم تا یه سنی. تمام زندگی من با این آدم می گذشت. قصه باید اینجا تموم می شد و نشد. هزار دفعه خواستم براش یه پایان بگذارم نشد. نقطه گذاشتم اما داستان تموم نشده بود. غمی که از این آدم به دل من مونده، هرگز از بین نمی ره. معتقدم همه چیز بر می گرده به اینکه اون پدر خوبی نبوده. براش یه پیرهن فرستادم. برادرم برد بهش داد. گفت خیلی خوشحال شد. هزار بار گرفت زیر نور چراغ نگاهش کرد. منم اینجا خوشحال شدم. می دونم تنهاست و ناراحتم. از اینکه هر کدوممون تنهاییم ناراحتم. همه ی ما بدبختی رو حس کردیم ولی از همه مون بدبخت تر خودش بود و هست و این من رو ناراحت می کنه. کاش پیر نمی شد . کاش همونجور آدم بد و قدرتمندی می موند و من ازش متنفر می موندم. کاش همچنان زورش به ما می رسید و من همچنان در حال فرار بودم نه فرستادن سوغاتی براش. دارم به دری می کوبم که باز نمی شه. دری که در نیست حتی  و یه دیوار ضخیمه. چاره ای ندارم. مثل همیشه. درد و غصه های خانوادگی بدجوری بی دوا و درمونه.

پسری که سیب می خورد خوبه. هی ازم کلمه یاد می گیره. امروز می خواست خفه شو رو یاد بگیره. منتظرم یه روزی به خودم تحویل بده. دوست دارم این رابطه کار کنه. بعد از مدت هاست که این حس رو دارم  که می خوام این اتفاق بیفته که احساس می کنم از اون مدل آدم هایی توی دنیاس که من می تونم باهاشون زندگی کنم. زندگی با یه نفر دیگه؟ نمی دونم .. دوست دارم تجربه اش کنم با این ..

your accent and voice alwasys calms me down , he said

دیروز با مادرش و شوهر مادرش رفتیم کنسرت. برای اولین بار بود می دیدمشون. یه کنسرت راک و کاملن عمریکن بود و پدر خوندش که یه مرد میان سال تپل با موهای سفید و عینک بود دائم داشت فیلم می گرفت و خودش رو تکون می داد. مادرش خوشگل و مهربون بود. بهم گفت این سبک موسیقی مورد علاقش نیست اما به خاطر رندی یعنی شوهرش می یاد تا اون تنها نباشه. رندی هم با اینکه اعتقاد نداره اما همیشه با زنش می ره کلیسا تا اونم تنها نباشه.من و  پسری که سیب می خورد با هم دیگه ایستادیم و کمی به خودمون تکون دادیم و اون چند تایی من رو بوسید.  بعد هم من رسوند خونه و خودش برگشت خونه ی خودش. صبحش با هم یه بحث و دعوای مختصری کردیم. اگر فرض کنیم جهنمی هست ، کلن بحث و دعوا به زبان دیگه یکی از عذاب های اون جهنمه. یعنی  درست مثل اون آقایی که گفته بود چرا آقای فردوس پوس می خند . یعنی بنده ی خدا توی عصبانیت داشته تمام دیفالت ذهنی خودش رو زیر و رو می کرده و ترجمه ی همزمان می کرده تا ترکی رو فارسی کنه. حالا ما هم توی دعوا همینیم اینجا. منم که زبونم دراز، ولی اینجا مثل عقب افتاده ها باید هی پاز کنم. هی جمله بسازم، هی روی تلفظ ها تمرکز کنم. خلاصه که یه خورده دعوایی با هم داشتیم. از اینکه بحث کردیم ناراحت نبودم. چون فهمیدم که حتی توی بحث و دعوا هم اهمیت می ده بهم. که می ایسته و توضیح می ده و به حرفای پرت و پلای من گوش می ده. امروز بهم گفت امیدوارم تو هم شنیدن صدای من رو از پشت تلفن دوست داشته باشی چون شنیدن صدات و لهجه ات همیشه من زو آروم می کنه. این چندمین باره که بهم می گه لهجه م رو دوست داره. نمی دونم می خواد بهم اعتماد به نفس بده یا واقعن دوست داره. هر چی گه هست خوشحال و هیجان زده ام کزد.

من یه اخلاق گهی دارم یعنی هزار تا اخلاق گه دارم ولی این یکی دیگه اخرشه! اونم اینه که نمی تونم بدون اینکه از یکی ناراحت شم باهاش کل کل کنم . بعد اصلن اهل کل کل نیستم و آدم پر رویی هم نیستم ولی زبونم درازه ! یعنی یه ترکیب عجیبی هستم. وقتی یه بحثی می شه من دچار یه قیافه ی تخس بیخودی می شم که مردم خیال می کنن من خیلی این کاره ام ولی در عین حال مثل چی حساسم. بعد دیروز با یکی از دوستام یه بحث بیخودی کردیم من دیگه تا آخرش اعصاب نداشتم. شب هم با این پسری که سیب می خورد رفتم بیرون دقیقن همین اتفاق افتاد، ولی اون اصلن نفهمید من از چی ناراحت شدم نشون به اون نشون که تا آخر امروز داشت در مورد یه چیز دیگه معذرت خواهی می کرد. صبح که بیدار شدم شک نداشتم که دیگه نمی خوام ببینمش. کلن هم که اعصاب و روان نداشتم. بیچاره اومد توی آفیسم اصلن نمی دونست من چه مرگمه. دیگه بعدش که لبخند به اون قیافه ی مزخرفم اومد بچه خوشحال شد یهو. آخرش هم به فارسی گفت معذرت می خوام. بهش گفتم این رو دیگه از کجا یاد گرفتی ؟ می گه منم منابع خودم رو دارم. ولی تو هیچی مثل پدر سگ گفتن بامزه نیست و اینکه جاهای درست ازش استفاده می کنه. چند روز پیش ها یه بار داشت چیزی می گفت که من بهش گفتم نه اینطوری نیست. اون هی می گفت هست، من می گفتم نخیر. اخر بهم گفت okay whatever pedar sag! باورم نمی شه  اینقدر این سعی می کنه شیرین زبونی کنه ، من یهو به سرم می زنه می خوام همه چیز رو بریزم بهم. نمی تونم جفتک نندازم انگار و اصلن معلوم نیست چه درد بی درمونی دارم. همین دوستی که باهاش حرفم شده، یه بار بهم گفته بود می خوام به این پسری که سیب می خوره بگم سر بزاره به دشت و کوه ولی با تو نمونه. چه می دونم شاید باید این کار رو بکنه واقعن!

see you soon

اگه همه چیز جهان بد باشه، من دوستای خوبی داشتم و دارم. صمیمی ترینم داره ازدواج می کنه. یه حالی ام. براش خوشحالم و برای کار روزگار غمگین. برای توپی که چرخید و چرخید و چرخید اما به زمین نرسید. برای این هندونه ی سر بسته ی زندگی خودم. برای شتری که دم در خونه مون خوابید و بیدار نشد. برای کار این جهان، برای سرگردونی خودم، برای این داستان بی سر و ته غمگینم. غمگینم اما معلوم نیست از چی.. از اینکه خیال می کنم دوستم هنوز ابروهای پرپشت زمان دبیرستان رو داره و می تونیم ردیف آخر با هم بشینیم و بخندیم و از کلاس به جرم حرافی بیرونمون کنن. اما سر دوستم تاج سفید گذاشتن و من نمی دونم واقعن خوشحال هست یا نه ؟ برای این غمگینم، چون سوال من ، خود من ، دوستی من، وجود من قاره ها دورتر از جایی که آدم های زندگیم هستن گم و گور شده و کاری از دست من بر نمی یاد. وسط اون همه دوست های رنگی و پنگی دیگه اش، که همه خوشبخت و خوشحال و راضی و هیجان زده ان، من گریه امونم رو بریده و صدام به هیچ جا نمی رسه، سوالم جوابی نداره. نمی دونم چه ربطی به ازدواج کردن اون داره، اما دلم می خواد برم ازش بپرسم تا مطمئن شم توی این سال های دوستی ، تمام بلاهایی که سر من و زندگی من اومده واقعیت بوده ؟ اون بود و از نزدیک کنارم بود پس لابد جوابی داره. عینک بد بینی به وجودم بسته شده و دارم حاشیه ها رو دنبال می کنم. اما همه ی اینها برام پوچ و بی معناست. فقط دوستم رو می بینم که زیبا شده. هزار تا گل روی سرش کاشتن. زیبا شده و من هنوز تنها دوستشم. و توی دنیایی که من می سازم، چی از این مهمتر که دوستت زیبا باشه ؟ چی از این مهم تر که من زیبا باشم ؟ که شاد باشم ؟ که دنیا ایستاده باشه و یا به کام من بگرده.ما زیباییم. دوستیم. تو تاج گل روی سرت هست. هزار بار گفتی به دوستی با من افتخار می کنی. هزار بار گفتم دوستی رو از تو یاد گرفتم. تو زیباترینی و اینجا رو نمی خونی. اینجا رو نمی خونی چون همه اش رو می دونی . می بینمت دوستم.

he is still learning

امروز بهش تکست زدم که کجایی؟ و واقعن به فینگیلیش نوشتم کجایی چون یادش داده بودم این کلمه رو.  جواب داد که تازه اومدم سر کلاس نشستم "پ/در سگ! " _pedar-sag_


he is melting my heart

آخه خودش می ره کلمه یاد می گیره بعد جمله سازی می کنه. دیشب بهم گفته شب بخیر عزیزم. عزیزم رو خودم بهش یاد داده بودم. شب بخیررو هم قبلن پرسیده بود. ترکیبش رو با هم وقتی توی تکستش گفت  خیلی با مزه بود. ولی امروز بلند شده اومده توی آفیسم بهم می گه " موش موشم". بهش می گم آخه اینو از کجا یاد گرفتی ؟ می گه یه دونه سایت پیدا کردم از این کلمه های پرژن داره. چی بگم آخه من به تو .

؟؟؟

منو برد دوچرخه سواری دیروز. مدلشون اصلن مثل ما نیست برن یه جا بشینن یه چیزی بخورن چهار تا شر و ور بگن بعدن بیان خونه. حتمن باید یه کاری بکنه. حالا یه بار بولینگ، یه بار بیلیارد و یه بارم دوچرخه سواری. من خیلی دوست دارم سیستمش رو. حالا تمام اینها رو دارم یاد می گیرم کم کم. ولی بعد از دوچرخه سواری دیروز می تونم با قاطعیت بگم که پاره  شدم از خستگی. رفتیم کنار رودخونه ای که خودش یه مسیر دوچرخه سواری داشت. پر از پیچ و خم و جاهای خیلی قشنگ. بیچاره رو دیگه به غلط کردن انداختم ار بس گفتم خسته شدم و می خوام بشینم . ولی اون همچنان من رو تشویق می کرد که یو آر وری استرانگ. وقتی اومدم خونه رو به مرگ بودم، چهار تا دونه بال مرغ گذاشتم توی فر ، شده و نشده برش داشتم و خوردم. از این ور خوردم و از اون ور گلاب به روتون تا ساعت یک شب توی دستشویی نشسته بودم. صبح هم رفتم امتحان رانندگی دادم ریدم توی اون هم و اومدم بیرون. یعنی دونه دونه ی مردم امتحان رو پاس کردم جز من. دیگه اینقدری اعصابم داغون هست که امدم تمام اتاقم رو مرتب کردم. ابروهام رو رنگ کردم و موهای صورتم رو از بین بردم ! رنگ مو نداشتم وگرنه بی شک موها رو هم رنگ می کردم. باهاش روزهای خوبی دارم. آدم پیچیده ای نیست ولی رابطه بسیار پیچیدست چون خیلی وقت ها نه اون می دونه من چی می گم و چی می خوام و نه من می دونم اون رو کجای دلم بگذارم . احساس می کنم زندگیم شده مثل یه کتاب پر از داستان های کوتاه، که نویسنده اش یه روان پریش سایکو هست . هر ورق یه داستان جدید، آدم های جدید، جاهای جدید، زبان جدید، همه چیز نصفه و نیمه، همه چیز تباه و نا تمام. پر از سختی و پستی و بلندی. پر از اتفاق و حادثه، که نه می کشه و نه می گذاره زندگی کنم. مثل یه پرنده ی سمج هستم با یه مشت پر و بال شکسته و درب و داغون، من دیگه نمی تونم بپرم.نمی تونم خیلی برم بالا. اما تاب نشستن روی زمین رو هم ندارم.فراری ام و سر گردون. حتی یه داستان کامل توی کتاب من نیست. پای حرف های دوستام که می شینم همر کس از چیزی می ترسه. یکی از تنها بودن توی خونه ، یکی از تنها بودن توی خیابون، یکی از طوفان که به پنجره می زنه، یکی از صدای ماشین و تفنگ. دلم برای خودم می سوزه که همه چیز رو تاب آوردم، که اینقدری ترس های بزرگ توی وجودم جا مونده که دیگه از باد و بوران و طوفان و شب و تنهایی نمی ترسم. توی اون جاده های پر پیچ و خم، بهش گفتم اگه افتادم توی دره و یا رودخونه برای نجات من نیا. خیلی دوست دازم بدونم داستان آخر از این کتاب در هم و پر ماجرا و تلخ چیه. که به کجا ختم می شه این ماجراها..نمی دونم بگم کاش این ماجرا یه سر نیاید یا بیاید ؟...