شک نکن من که هیچ، آسمانم زمین می خورد

شدم مثل مادر یتیمان  این پیرزن های بیچاره ای که خودشون نون شب ندارن ولی دل نگرون شکم گرسنه ی پسر مردم ان. دلم نگران شکم پسرهای مردم شده. پسرهای مردم منو یاد برادرام می ندازن. هی فکر می کنم الان تنها خونه نشستن غذا هم ندارن بخورن باید زنگ بزنن پیتزا سفارش بدن یا الا ن که داداشم سرما خورده کی یه کاسه سوپ می ده دستش؟ می رم یه کاسه سوپ می دم دست پسر مردم. زنگ می زنم فلانی تو نهار خوردی ؟ نهار نخوردی بیا من غذای اضافه دارم. تو بعد از فوتبال بیا شامت رو ریختم رو ظرف در دار بیا بگیر بعد بخواب. برام هم مهم نیست این پسر مردم تا دو ساعت پیش توی دنس کلاب داشته می/ مالونده. چه کنم؟ به من چه؟ من پیرزنی ام که می خوام یه جوری دردهای خودم رو تسکین بدم که از بار عاطفی روی روان خودم کم کنم. اونایی که منو می شناسن می دونن من دستم به این کارا نمی رفت. بشینم برای کسی غذا درست کنم ؟ من ؟اونم برای پسر ها ؟  حالا که می خوام برنج دم کنم دو  پیمونه اضافه تر.به خاطر فرشته هایی توی تن داداشای من . به خاطر مردهای خوب دنیا.به خاطر پدرم که پدر خوبی نبود و نیست اما تنهاست.که اونم توی غذاهای خودش وا مونده. که با کارهاش هر کدوممون رو یه گوشه ای از دنیا آواره کرده.به خاطر همه ی مردهای تنها. به خاطر همه ی اشتباهای خونه خراب کنشون.   به خاطر همه ی پسرهای تنهای دنیا. به خاطر همه ی آدمای تنهای دنیا اصلن.

من می خوام یه دست گل به آب بدم/ آرزوهامو به یه سراب بدم

همیشه وقتی می درینکم بعدش احساس می کنم این بار دیگه می میرم و به شدت می ترسم بعدش می دونم هیچی نمی شه اما بازم می ترسم و همون موقع به خودم قول می دم دیگه نخورم و ولی بازم می خورم و این چرخه ادامه داره. دیشب واقعن دیگه حالم بد شده بود. حال بدم از دو جهت بود. یکی اینکه سر و دلم به شدت درد می کرد و دیگه اینکه اینجا هزینه ی دکتر و دوا و درمون چیزه افتضاحی هست که خب من ترجیح می دم بمیرم تا اون پول ها رو بدم. برای همین حالم بد بود واقعن و به غلط کردن افتاده بودم. روده هام می پیچید و سوزش معده داشتم. نصفه یه بطری رو مثل یه مرد خورده بودم و حواسم به دوستم بود که کمتر از من بخوره چون قرار بود من رو برسونه برای همین فداکاری کرده بودم به نوعی. یه دوست محترمی دارم که همون موقع از ایران یه پیغام بهم داد و یه چیزی ازم خواست. بهش گفتم که حالم  خوب نیست واقعن و خیلی  ترسیدم. گفت نترس چیزی نمی شه. ولی ترس رو نمی تونستم از توی جمله هام قایم کنم. گفتم فشارم پایین و دلم درد می کنه. گفت برو دستشویی. از وقتی اومده بودم یه راست توی دستشویی بودم تا اون آب ها رو خالی کنم. بهش گفتم رفتم. گفت بازم برو برای محتویات روده. خواستم مودب باشم. گفتم شماره یک یا دو ؟ گفت دو. یادم می یاد نشستم کف زمین و ریسه رفتم چون یادم نمی اومد شماره دو کدوم بود. بهش گفتم شماره دو کدوم بود؟ اونم یه چند تا آیکون تعجب و عصبانی و افسردگی فرستاد و بعدش نوشت بابا برو برین دیگه. تا صبح داشتم می خندیدم که مجبور شده اینجوری بگه. خلاصه که گذشت و امروز هم همچین اوکی نیستم و سر کلاس چرت می زدم چون تا صبح سرم گیج می رفت و مطمئن بود دارم می میرم و به این فکر می کردم که کلی پول حمل جنازه ام می شه تا ایران و این دیگه چه کاری بود من کردم و اگه استادم من رو ببینه حتمن اخراجم می کنه و من مجبور می شم دوباره اپلای کنم و الا آخر. به هر حال دیگه نمی خوام زیاده روی کنم چون متاسفانه اون ژن الکلی شدن توی من هست و کلن هم من موجودی عجیب با یه کله ی شق و ماجراجو و یه زندگی ناپایدار هستم که باید خیلی مراقب خودم باشم و گرنه عن قریب هست که یه کاری دست خودم بدم.

im not mad, i just hate you

امروز در کشوی میز دفترم رو باز کردم تا لپ تاپ استادم رو دربیارم و باهاش کارم رو انجام بدم. استاد ِ سه تا لپ تاپ به علاوه ی چند تا دوربین و یه سری تجهیزاتش رو داده به من تا باهاش کار کنیم. خیلی از این کارها گروهی هست و جز من چندین نفر دیگه از همه ی این وسایل استفاده می کنن. وقتی در کشو رو باز کردم دیدم مک بوک سرجاش نیست. به دو نفر از کسایی که بیشترین رفت و آمد رو به اونجا دارن مسیج زدم. جواب نه بود. به استادم میل زدم گفت من هم ندارم. سرتون رو درد نیارم. یه آبروریزی بازی در آوردم. اولش که گریه کردم. بعدش یکی ازپسرای ایرانی  اومد منو توی اون وضعیت دید. ایمیل رو برای بقیه ی گروه سی سی کرد و گفت مطمئنه که لپ تاپ دست یکی از همین بچه هاس و ازم خواست مسخره بازی در نیارم. همش فکر می کردم اگر این رو دزدیده باشن چقدر برای من بد می شه. دوستم بهم می گفت حتی اگه دزدیده باشن هم به من ربطی نداره و من بابت نگهداری از وسایلی که توی جایی هستن که همه کلیدش رو دارن مسئول نیستم. اما من دائم داشتم به این فکر می کردم که این اتفاق برای من یه فاجعه است و وای اگه گم شه همه ی تقصیرها گردن من هست و من رو به خاطر همین  اخراج می کنن و از این دست توهماتی که همه ی عمر با خودم کشیدم این طرف و اون طرف. یعنی حتی به این هم فکر کردم که مگه اون لپ تاپ کوفتی چقدر پولش هست؟ می تونم ده تا بخرم بندازم جلوی همشون. اما مشکل این ها نبود. مشکل اینه که می ترسم. از آینده. و این ترس انگار قرار نیست هیچوقت من رو رها کنه. اینکه هیچوقت نخواستم یه جا پا بند بشم رو خودم انتخاب کردم. خودم خواستم که همیشه بین آسمون و زمین معلق بمونم و جایی نداشته باشم و تعهدی نداشته باشم و باید پای لرزش هم بمونم و می مونم هم. به هر حال اون پسر آمریکایی ایمیل زد که آی هو اِت.

شت

هزار تا میل و اشتیاق متضاد با هم تو وجودم هست. هزار تا چیز متناقض هست که دوست دارم بشم و اتفاقن یکی از لذت هایی که از خودم می برم همین فرق دار بودنه همه ی خواسته هام با هم هست و تلاش برای اینکه همه رو با هم برآورده کنم. همونقدری که از آهنگ های سنتی لذت می برم و باهاش حال می کنم از ضد باضی هم لذت می برم . همونقدر که دوست دارم توی همین کشور یه استاد خاص و با کمالات و جمالات باشم که همه ی دانشجوهام منو الگو قرار بدن و به نظرشون من تو کار خودم خاص و عالی باشم، همونقدر هم میل به این دارم که آخر هفته ها در حالیکه از زور مستی نمی تونم از توی بار بیام بیرون یکی بیاد و منو تا خونه حمل کنه. همه ی اینها تناقض های منه که دوست ندارم هیچکدوم به نفع اون یکی کنار برن. اما بازم ته همه ی اینها نمی دونم چرا خواسته ی نهایی م اینه که یه روزی به دلخواه خودم روی این کره ی خاکی شغل گریه کردن رو انتخاب کنم. چیزی که هنوز می خوام همینه. اینکه بشینم و بی وقفه گریه کنم و دیگه این سوال برام پیش نیاد که چرا گریه کردن من تمومی نداره؟ دیگه اون موقع می دونم تمومی نداره چون نباید داشته باشه. چون کار من همینه. چون دلم می خواد واقعن. یه میل بی نهایت عجیب برای سوگواری کردن. برای چیزایی که فکر می کنم نباید از دست می دادم. که این همه علم و دانش و کتاب و سخن بزرگان نتونست منو قانع کنه گذشته ها رو باید توی گذشته ها ول کرد و یا اینکه ادم ها همه یه روزی می میرند. اینکه همه ی آدم ها یه روزی می میرن تسکینی برای  این درد که مادرت مظلوم و با رنج کشیدن مرد و تو نتونستی کاری بکنی، نیست.  زورم به نظم جهان نمی رسه. سخن بزرگی ندارم .به دنبال عدالت نیستم. یه تقویم پیشرفته ی بیولوژیک توی بدنم دارم که از چند شب پیش یادم انداخت چند روز دیگه چهارمین سالگرد مادرم هست. که این چند شب بی اینکه بخوام یا اراده کنم قلبم از یه غم عجیبی و چشمم از اشک پره. چهار سال پیش همین روزها روزهای دردناکی رو داشتم که هنوزم که هنوزه دردش از وجودم نرفته و نمی ره.

friends never say goodbye

روی تختم دراز کشیده بودم  و تا خرخره زیر پتو بودم. دختر هم اتاقیم اومد تو، با کت و دامنی که مشکی بود و روش اسمش رو با رنگ قرمز دوخته بودن. معلوم بود که داره از ارتش بر می گرده. همراهش یه مردی اومد توی اتاق. جوون بود شاید یه چیزی در حدود سی و هفت ، سی و هشت. دختره گفت هی ایز مای دد. گفتم نایس تو میت یو و بهش نگاه کردم. اینقدر جوون بود که می تونست جای دوست پسر من باشه حتی . نشستم روی تخت نگاهشون کردم. چشمم رو مالیدم ببینم درست دیدم یا نه؟ مرده یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود . توی گردنش، روی شونه هاش پر از مدال بود. مدال های طلایی با بندهای قرمز. بهش خیلی چیزا آویزون بود. مرده ترکیبی بود از مشکی و قرمز و مدال های طلایی. خودش هم لابد مثل دخترش از جوونی توی ارتش بوده تا تونسته اون همه مدال برای خودش جمع کنه و همه رو به خودش آویزوون کنه و باهاشون بره این ور و اون ور. فکر کردم لابد وقتی شانزده سالش بود این بچه رو درست کرده. بعد هم پاشده رفته مدال جمع کرده. مرده گفت تختت خیلی نزدیک به سقف هست مواظب باش سرت رو نزنی بهش. گفتم معمولن دستم می خوره به سقف و خواستم بگم دستم زخم شده. "زخم" رو یادم نمی اومد چی می شه. زل زد که ادامه ی حرفم رو بشنوه. ولی من یادم نمی اومد. دخترش ادامه داد که سر من هم خورده و اینجا ساکسه. گفتم که آره ساکسه و دراز کشیدم. به دوستم پیغام زدم که مردی با این مشخصات اینجاست. گفتبه نظرم می آد جن اومده توی اتاقت. دیدم راست می گه. فقط یه جن می تونه این همه به خودش مدال آویزون کنه و بیاد توی اتاق آدم  و بابای یه دختری مثل این دختر باشه. دوباره تا خرخره رفتم زیر پتو. داشت می رفت گفت سی یو لیدر. گفتم گودبای.

انگار دنیا به ما این رل رو داده بود

استادم چند روز پیش چیزی لازم داشت که بهم گفت براش از اینترنت پیدا کنم. چیزایی که برای ریسرچ هاش می خواد هم همیشه یه سری وسایلی هستن که امکان نداره به طور مستقیم پیدا شن. مثلن یه وسیه با طول مشخص و قطر مشخص و جنس مشخص. خب این رو باید سفارش داد اختصاصی برا آدم بسازن دیگه. خلاصه از من دو روز وقت گرفت تا تونستم نزدیک به چیزی که می خواد رو براش پیدا کنم. در واقع یه نوعی از فیلتر بندپس برای لنز دوربینش می خواست. تو این دو روز براش دائم لینک می فرستادم و اون می گفت این خوبه، این بهتره، آره این یکی عالیه اما تو کیپ سرچینگ! دیروز جمعه بود اینجا و خب همه دیگه می رن برای تعطیلات آخر هفته . اما من رفتم دانشگاه و کپت سرچینگ و براش ایمیل زدم که این خوبه؟ برام نوشت چرا نمی ری خونه و به خودت یه استراحتی نمی دی این چند روز رو. منم براش نوشتم تنک یو و اومدم خونه.

برادر کوچیکم رو از هجده سالگی، بعد از از دست دادن مادرم فرستادیمش تا توی کارگاه یکی از فامیل هامون کار کنه چون خونه موندن داشت اذیتش می کرد و می دیدیم که داره بیشتز از ماها و یه جور پنهانی و بدی غصه می خوره. کارهای اونجا براش سنگین بود اما کم کم عادت کرد و اون پسر بچه ی عصبی خیلی بهتر و خیلی آروم تر و بزرگ شد. برادرم می گه پنجشنبه ها همیشه براشون بار می رسه و اینا اکثرن مجبورن خودشون هم کمک کنن تا بارها خالی شن. داشت می گفت یه کارگری داریم که پنج شنبه ها که می شه از صبح می یاد بالا سرمن و چندین و چند بار می پرسه پس کی این بارها می یاد ما خالی کنیم جر بخوریم راحت شیم، بعد بریم خونه؟من  این کارگر رو درک می کنم، اون راحتی بعد از جر خوردگی حس خوبیه که دوست داری زودتر به دستش بیاری و دلت نمی خواد با فکر اینکه شروع هفته ی دیگه سخت خواهد بود، آخر هفته ها رو بری خونه. خب این رو کارفرما و یا استادی که داره حقوقت رو می ده نمی فهمن هیچوقت. برادرم امروز گفت  این پنجشنبه آخر بارها نرسید و یارو جر نخورده رفت خونه. با خودم فکر کردم لابد اونم مثل من در حالیکه آخر هفته اش رو تا لنگ ظهر خوابیده و بعد توی رختخواب داره به قسط ها و قرض هاش فکر می کنه به اینم فکر می کنه اول هفته ی لعنتی یه چیز کلفت در انتطارش هست.

بی خیال بد بیاری

من واقعن توی ایران  زیاد اهل لباس خریدن نبودم. یعنی حال و انگیزه اش رو نداشتم. خب شاید دو ماه یه بار یه شالی مانتویی چیزی. خیلی هم به ندرت می رفتم سراغ بلوز و دامن و پیراهن. سالی یه بار یه مسافرت شاید می رفتم از همون جا یه سری لباس می خریدم و باهاشون سر می کردم. اینجا تمام حقوقم رو دارم می دم پای چرت و پرت خریدن! این هم اتاقیم خیلی خوب لباس می پوشه و منم هر چی که اون داره می رم  برای خودم می خرم  و می گذارم توی کمدم! این بیماری رو توی سن بیست و هشت سالگی گرفتم. هر روز یه تیپ متفاوت می زنه و منم دلم همون مدلی می خواد. غذای بیرون و غیره هم که هفته ای یک بار توی برنامه هام بوده از اول. به خودم می گم باید بیشتر مراقب باشم. اگه اینجا بخوام گیر کنم کسی نیست به فریادم برسه. ولی خب از طرفی هم یه کسی در درونم می گه از اون سر دنیا خودت رو پاره و پوره کردی اومدی این سر دنیا دیگه دو قرون دلار که ارزش این حرف ها رو نداره که. تو خیلی بیشتر از این حرف ها گیری! ولش کن بابا خوش باش فعلن . آدمیزاد هم که از فردای خودش خبر نداره. دیدم راست می گه. برای همین امروز بازم رفتم لباس خریدم. همون استایلی که همیشه خودم برای خودم می پسندیدم. یه بوت بلند  که تا بالا بند داره با یه  لگ مشکی و یه بلوز کلاه دار طوسی . با موهای فرفری طلایی و رژ لب قرمز. البته آخری رو الکی گفتم چون اینجا نمی شه رژ لب قرمز زد زیاد. حیف..فهمیدم این حس وا دادن خیلی حس خوبیه. اینکه بشی اونی که می خوای حالا در هر اسکیل ای که دغدغه ات هست. اما مساله ی مهم اینه آدم همیشه در راستای خودش شدن به ف/اک می ره. ولی حتی اونم موردی نداره. شل می کنیم.