باورم نمی شه گفتم کامنت بدین بد بستم کامنتارو ! فک کنم معلوم شد چرا رابطه ی خوبی ندارم ! لول
مرسی از اونایی که زیر پست قبلایی کامنت دادن و مرسی از اونایی که مجبور شدن توی پیغام ها بنویسن. اگه دوست داشتین این دیگه بازه ! البته فک کنم !
امروز یه چیزی به دوستم گفتم. اولش فکر کردم جمله از خودمه. بعدش فهمیدم که این رو توی how i met your mother ، رابین گفته بود. داشتیم در مورد رابطه و ریلیشینشیپ حرف می زدیم و از تنهایی. داشتم بهش می گفتم دلم یه رابطه ی خوب می خواد. جمله ی کلیشه ای که از وقتی یادم می یاد دارم تکرارش می کنم و اگه از من بپرسین رابطه ی خوب یعنی چی ؟ لابد یه سری جمله های ابتدایی و سطحی تحویلتون می دم چون نه رابطه ی خوب داشتم ، نه دیدم ، و نه بهش عقیده دارم! و می ترسم که عقیده ی واقعیم رو زندگی کنم! جمله هه این بود . بهش گفتم هر وقت می رم تو ریلیشینشیپ weak می شم. به نظرم رابطه همه جوره آدم رو ضعیف می کنه. من رو حسود می کنه. و یه سری خصلت بهم اضافه می کنه که دوستشون ندارم. اینکه بعد از رابطه ، بعد از بریک آپ از یه رابطه ی طولانی آدم چه شکلی می شه، غمم می گیره. خودم از یه رابطه ی تعریف نشده ی ناقص کوتاه مدت اومدم بیرون و هنوزم نمی تونم بهش فکر نکنم.چه بلای سر آدما می یاد بعد از یه رابطه ی طولانی؟ تا الان داشتم به این فکر می کردم. به این نتیجه رسیدم که درسته یه بخشی از تقصیر ها گردن طرف مقابل و رابطه ی نادرست هست، اما یه بخش بزرگ از مشکل منم. خودمم. من بلد نیستم رابطه ی خوب چه شکلیه و باید توش چه جوری باشم. این منم که وقتی می رم توی یه رابطه، از آدمی که هستم یه جورایی دست می کشم. چه جوراییش هنوز برام معلوم نیست. بعدش خاله ام زنگ زد. داشتیم در مورد کارای من و آینده و از این جور چیزها حرف می زدیم که یهو خاله ام گفت خیلی خوب شد ازدواج نکردی. راه برای آینده ات بازه و می تونی پیشرفت کنی. می تونی به هر چی می خوای برسی و هر چی می خوای بشی. گاهی با خودم فکر می کنم اگه ایران می موندم و ازدواج می کردم زندگیم چه شکلی بود ؟ می دونم که خیلی راحت تر بود اما نه راضی کننده. به قول خاله ام، اونی که می خواستم باشم نبودم. اما این ور قضیه ی پیشرفت هم داستانش طولانیه. پیشرفت کردن و اون چیزی که می خوای شدن، به راحتی شعار دادن هاش نیست. یه نردبون نیست که ازش بری بالا. توی این راه ، بارها و بارها با کله زمین می خوری. تحقیر می شی و می شکنی. شکستنی که جبران شدنی نیست. لزومن توی هر شکستی پیروزی قایم نشده. اینجوری نیست که یه راه راست رو بری و برسی. گاهی سال ها درجا می زنی و اتفاقی نمی افته. گاهی برای صبوری هایی که می کنی پاداشی در کار نیست. معجزه ای وجود نداره. یه وقتایی وسطش می بری. درس خوندن و کار کردن و تنها زندگی کردن، آدم رو پیر می کنه. این شکلی نیست که همش بتونی بری باشگاه و بری پارتی و خوش باشی. من توی خونواده ی پر مشکلی بزرگ شدم و تمام کاری که کردم نجات دادن خودم بود. توی سن بیست و هشت سالگی احساس عجز می کنم از ایجاد یه رابطه ی سالم. از اینکه از بد گای ها خوشم می یاد. از آینده و تنهایی می ترسم. لطفن از خواب که بیدار شدین برام از رابطه های خوبتون بنویسین. اینکه اون آدم چه شکلی بوده که رابطه خوب بوده؟ شما چه شکلی بودین که رابطه کار کرده ؟ خواهش می کنم برام بنویسین که از رابطه چی می خواین و رابطه ی خوب از نظر شماها یعنی چی ؟ ,و اینکه به نظر شماها مشکل من چیه؟
لطفن همه تون بگین. برام مهمه. اگر هم نمی خواین تایید شه زیرش بنویسید.
یه بارم بود کلاس سوم دبیرستان بودم. پنجشنبه بود. مامانم و بابام، هر دو تعطیل بودن و وضعیت خونه خراب بود. توی مرحله ی طلاق. تازه ساعت ده بیدار شدم برم برای امتحان فیزیک شنبه آماده شم. تلفن زنگ زد مامانم گفت بیا ناظمته . زنه اسمم رو صدا کرد گفت مگه تو امتحان نداری ؟ گفتم نه ! من شنبه امتحان دارم. گفت بابا پاشو بیا سر جلسه دوستات نشستن دارن امتحان می دن. خدا شفام بده ایشالا. امروزم یه تحویل داشتم خیال می کردم دوشنبه دارم. توی کمتر از هشت ساعت مجبورشدم کل کار رو ببندم. نمی دونم چرا اینقدر خیالاتی ام. توی این دنیا نیستم من بخدا ! خاله ام گاهی مسخره ام می کنه می گه تو مال این دنیا نیستی نه ؟ راست می گه. معلوم نیست کجا سیر می کنم .وسطش گشنه ام شد. اومدم خونه ماکارونی درست کردم. پیاز سرخ کردم. گوشت انداختم توش. گذاشتم پخت. ماکارونی رو آب کشیدمو مخلوط کردم. پنیر زدم بهش. دم کشید. خوردم و رفتم. می خوام بگم وقتی عصبی ام باید غذا بخورم. برام مهم نیست استادم ممکنه پرتم کنه بیرون برای این همه سهل انگاری. از خودم خنده ام می گیره. احساس می کنم دارم برای اینکه سرنوشتم رو عوض کنم خودم رو تیکه پاره می کنم. همه ی جاهایی که توی زندگیم بهش رسیدم از سر لج و لجبازی با دنیاستا ! نمی دونم تصمیم دارم یه مدت سبک وبلاگم رو تعیر بدم. می خوام دیگه اینقدر ننالم از همه چیز. می شه یعنی ؟
دیروز توی سایت نشسته بودم یه پسره اومد یه سری سوال و اینا کرد از قیافه و لهجش معلوم بود باید ع/رب باشه. گفت کو/یت. و می دونست هم که من کجایی ام. ازم پرسید مال کدوم شهر ایرانی ؟ گفتم فلان جا روی نقشه. گفت کدوم شهر ؟ گفتم یعنی تو به این خوبی ایران رو می شناسی؟ گفت بگو . گفتم. تکرار کرد. بعدش گفت مادر بزرگم مال ایران هست. گفتم یعنی بلدی فارسی حرف بزنی ؟ گفت بلدم برات یه شعر بخونم. گفتم بخون. گفت " سیاه نرمه نرمه " . بعدم گفت فقط همین رو بهمون یاد داده ! lol
یه نفر باید بیاد به من یاد بده وقتی سرم داغه نیام اینجا دری وری پست کنم. خیال کردم دفترچه خاطراتم شده این وبلاگ. درسته که محتوایی نداره نوشته هام ولی دیگه دری وری هم حدی داره.
مثل یه آدم عقب افتاده ، شش ماه من رو از پروسه ی تطبیق با مهاجرت عقب انداخت. این رو به بوس های خوبش می بخشم. ولی خوب حالا احساس تکه پاره شدن بهم دست داده. احتمالن این همون احساسی هست که باید خیلی قبل تر ها می داشتم. دلم تنگ شده، کارهام زیاده، احساس خریت می کنم، درس هام خوب پیش نمی ره و همه ی چیزهای گند دیگه ای که می تونست بشه شده. حالا می خوام در برم نمی شه. نه می خوام برگردم، نه می خوام بمونم. قبلن ها آدمی بودم که اگه زیاد یه جا می موندم انگار زیر کو.نش آتیش روشن می شد، حالا آدمی ام که آتیش به کو/ن دارم می رم این ور و اون ور. به هر حال فکر کنم بخش سخت مهاجرت من هم از راه رسیده. یه چشمم اشک و یه چشمم خونه. دلم آشوب شده. دو تا پروژه ی تحویلی دارم تا این هفته. به قول مامانم ، تو می تونی.