هر کی می گه ایرانی ها فلان، یا می گه ترک ها فلان ! هیچوقت مجبور نشده با یه چینی سر و کله بزنه !

به نظر من که یه گروه از گنگسترهای مسلح،  از یه گروه پسربچه ی دوازده تا هجده ساله ای که دارن تو یه کوچه ی تاریک از روبه روت می یان کمتر خطرناک  و ترسناک اند.

داستان یک روز مزخرف

در واقع، فرقی نمی کنه که روزو شب  قبل رو چطور گذرونده باشم. گاهی صبح ها که از خواب بیدار می شم انگار از خود جهنم برگشتم. حالا مثلن شب قبلش خیلی با خودم و برادر هام و دوست پصرم و جهان و کائنات و همه و همه در صلح و آشتی بودم. صبح اما ، دشمن قسم خورده ی همه ی آدم ها از خواب بیدار می شم. انگار که یک روز دیگه به من بخشیده شده تنها به این شرط که پاچه ی همه رو گاز بگیرم یه دور. بعد به خودم گیر می دم. به قیافه ام ، به ریختم به همه ی وجودم  و به همه ی کارام. بعد هی گشنه ام می شه میشینم غذا می خورم. توی خونه غذا تموم شه زنگ می زنم بیارن. میارن اما می بینم دوست دارم نیمرو بخورم. به سرم می زنه گیاه خوار شم،  انواع و اقسام سبزی ها رو خرد می کنم به عنوان سالاد می خورم شب که می شه بازم گشنمه و هوس کباب کردم. زنگ می زنم به برادرم که داری می آی برام یه سیخ کباب می خری؟ هر چی پیک و موتوری و رستوران هست تو این شهر، دیگه حداقل یه بار رو اومدن دم در خونه ی ما. یعنی توی خورد و خوراک خودم هم موندم. نمی دونم گیاه خوارم، گوشت خوارم چی ام اصلن من ؟ صبح تا غروب گیاه می خورم شب در حالی که از گشنگی رنگ به صورت ندارم ، گوشت تعذیه می کنم. دوست دارم یه مدت، یه ماه یه سال یه قرن، این توانایی به من داده شه که مدام گریه کنم. هر کی مرد من گریه کنم. هر کی شکست خورد من گریه کنم. هر کی دلش گرفت من گریه کنم. اما یه روز که دارم با گریه تقویم رو ورق می زنم ببینم امروز آخرین روز از گریه هامه. دیگه از فردا هر چی بشه من گریه نمی کنم. که دیگه سهم اشک های من از این دنیا تموم شده. که این اشک هم به لیست دراز نداشتن های من اضافه شده. صبح پا می شم گریه ام می گیره شب می خوام بخوابم گریه ام می گیره. و هیچ کدوم هم بی دلیل نیست. دلایل حذف شدنی نیستن اما گریه چرا. واقعن سر در نمی یارم دیگه آدمی که داره به گ.. می ره ، آدمی که به گ.. رفته اصلن، واسه چی باید گریه کنه همش؟

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم / یا عنوان ندارم

پاشدم به زور و اصرار خاله ام که بیا بریم خیلی خوبه، رفتم ماساژ صورت. کیلو کیلو روغن مالیدن به صورتم که بوش هنوزم توی مشامم هست. بوی شاهدونه و جعفری و تره فرنگی و یه ترکیبی از بوهای گیاهی عجیب و غریب می اومد. عود هم روشن کرده بودن و یه موزیک آروم هم  گذاشته بودن. طبق اکثر اوقاتی که توی این شرایط قرار می گیرم احساس کله پوکی کردم. تو فرصتی که خانوم ماساژور بیاد بالای سرم داشتم توی دلم به خودم بد و بیراه می گفتم که برای چی پاشدی اومدی؟ خانوم ماساژی تپل و گرد مانند بود و خب بانمک.وقتی شروع کرد به مالیدن و پخش روغن ها روی صورتم خوشحال بودم که رفتم. صرف نظر از بوی انواع و اقسام علف هایی که به دماغم می خورد احساس خوبی داشتم. انگار کسی مغزم رو داشت از توی لپ ها و گونه هام بیرون می کشید و حس بی مغزی، حس خوبی بود. وسط های کار فهمیدم که خانوم ماساژور دختر یکی از قدیمی ترین پزشک های متخصص زنان توی شهرمون هست که بیست و هشت سال پیش من رو به دنیا آورده بود. چند سال پیش که شنیده بودم دکتر فلانی مرده با خودم فکر کرده بودم که اولین کسی که من رو دید حالا دیگه مرده. وقتی مشت های محکم ماساژ رو صورتم فرود می اومد به این فکر می کردم که آدم هر جا بهش می گن باید پاشه بره ! بعضی دیدارها به آدم یاد آوری می کنن که ما به دنیا اومِدیم و برای اثبات این ادعا شاهد هم داریم.

روز های آبی

به همراه خاله ام رفته بودم دریا. اونجا پر از آدم بود . زن ها همه چیزشون بیرون بود و داشتن خودشون رو تیره می کردن. همون اول خاله ام گفت واه واه من اگه مرد بودمااااا. گفتم خب چی؟ گفت هیچی آخه می گم یعنی سفید قشنگ تر نیست؟ !  خالم خیال می کنه هنوز زن های سفید و چاق جذاب ترن . راه افتادیم دنبال یه تخت تا وسیله هامون رو بگذاریم روش . همه تخت ها پر از زن و دخترهای برنزه و لخ/ت بود. گاهی خاله ام خیره می شد بهشون با لب و لوچه ی آویزوون و هر از گاهی تاسف. دستش رو می کشیدم که بیا آخه آبرومون رو بردی.

رفتیم توی آب بدون اینکه جایی برای وسیله هامون پیدا کنیم. همون جا نزدیک ترین قسمت به دریا گذاشتیمشون. از توی آب دیدم که یه تخت داره خالی می شه. به خاله ام گفتم کاش می تونستیم بریم و اون تخت رو صاحاب شیم. خاله ام با جدیت تمام مصمم بود که بره و تخت رو بگیره. بنابراین گفت پس من با یه زیر آبی الان می رسم لب ساحل. بی اینکه تکونی بخوره و یا سانتی متری جابجا شه، نزدیک به چند ثانیه زیر آب مونده بود. توی اون تایم، دیدم که زن قد بلندی اومد و روی تخت دراز کشید. بعد از اینکه خاله ام از زیر آب اومد بیرون  و من رو  دید سوال کرد که تکون نخوردم از اینجا ؟ و بعد از خنده غش کرد و گفت فکر کردم که دارم می رسم . گرنه بازم می تونستم زیر آب بمونم. فکر می کنم یه چیزایی ارثیه و من از خالم چیزای زیادی رو به ارث بردم. خیلی وقت ها دراز کشیدم و خیال کردم دارم می رسم. و اینکه بی موقع می خندم. اما کمی بعد خالم بلند شد و این بار  به سمت ساحل حرکت کرد و تونست یه تخت برامون تصاحب کنه. غافل از اینکه موقع جابجایی لباس ها ،شلوارش رو توی مسیر می ندازه. موقعی که داشتیم آماده می شدیم، وقتی مانتوش رو بی شلوار پوشیده بود و داشت اطراف رو جستجو می کرد ،به پاهای سفیدش نگاه کردم و   نزدیک بود گریه ام بگیره. فکر کردم کسی که جدیدن اینقدر مقید به حجاب شده رو چطور می تونم بی شلوارو با این پاها ببرم تا خونه ؟ روی مایوی خیسم مانتو و دامنم رو پوشیدم و توی ساحل به دنبال شلواری سیاه گشتم. که در نهایت پیدا شد. موقع برگشت ماشینم توی ماسه ها گیر کرد. موهای سرم خیس و باز بود و شالم می افتاد. چرخ های ماشین اون تو گیر کرده بود و خاله ام هی  شالم رو میگذاشت روی سرم. دوست داشتم خودم رو خفه کنم. در نهایت راه افتادیم. خاله ام رو رسوندم خونه اش و خودم هم رفتم خونه. روی تخت دراز کشیدم. دماغم گرفته بودو تمام راه عطسه کرده بودم. گوشهام وصل به تنم، اما در جایی کیلومتر ها دور تر از صورتم احساس می شدن. صدای ناشی از نفس کشیدنم شبیه به صدای شکستن کاسه و بشقاب توی آشپزخونه بود. به دستهام نگاه کردم، به بازوهام. سیاه شده بودم.

I wish I could hug all those people

داشتم چند خط از خاطره ی مردی رو می خوندم که زنش بیست و چهار روز توی کما بود. مرد هر روز با خودش رادیو می برد بیمارستان و با هم آهنگ ها رو گوش می کردن و کتاب های دلخواه زن رو براش می خوند. روز بیست و سوم زن از کما بیرون می آد و می گه "من نگرانم". این تنها چیزی بود که زن بعد از چندین روز کما می گه. و آخرین. مرد بهش می گه که نگران نباشه وفردا صبح دوباره هم رو می بینن. چهار صبح زن میمیره. با نگرانی لابد. از نگرانی شاید.

غصه هاتون رو بدید من بخورم !

دیگه زده به سرم بی شک. همیشه خودم اینقدر بدبختی داشتم که وقت فکر کردن به هویت ملی و مسایل صیاصی و این ها رو نداشتم. ضمن اینکه آدم اینجور مسایل هم نبودم و نیستم. سوادش رو هم ندارم و به جای اینکه بخوام اظهار نظری بکنم که توش فهم کافی رو ندارم ترجیح می دم نوشته و حرف های دیگران رو بخونم و به درست و غلطش فکر کنم.ولی  امروز یهو احساس کردم دلم واسه ایران می سوزه. که هر کاری کنیم و خودمون رو هر طوری جر بدیم اینجا سرزمین ماست و یه طوری شده که انگار  داره از بین می ره. یه جوری شده که هیچ کی دیگه دوسش نداره. انگار واقعن اون گربه هه نشسته داره گریه می کنه. هیچی دیگه نشستم گریه کردم برای این آب و  خاک. من برای همه چیز می تونم غصه بخورم در حد خودزنی و نابودی. خلاصه اینکه تعارف نکنید.

افسانه ی پیرزن رکاب زن

گفته بودم بیا دنبالم بریم توی جاده ها.کمی بعد تر توی راه  داشتم براش از یه نظریه می گفتم. اینکه می گن هر آدمی به دلیلی سر راه مون قرار می گیره. که قراره از هر آدمی یه پیغامی بگیریم،  چیزی رو ازش یاد بگیریم.

توی یکی از شهرهای اطراف، خوردیم به ترافیک وشلوغی محلی ها. گفت اینجا چهارشنبه ها بازاره. مردم امدن خرید کنن.به کیسه های توی دست مردم که پر بود از گیلاس و بادمجون نگاه می کردم. به اون همه رنگ توی زندگی آدم ها.

با دیدن کسی ، چند دقیقه ماتم برد. زل زدیم به کسی که می دیدیم. پیرزنی که روی یه چهار چرخه سوار شده بود. موهای زن سفید بود. صورتش بیرنگ بود ،  چروک و لاغر. نشونه ای از شادی و نشاط توی چهره اش پیدا نبود.لبخندی نداشت و نگاهی به اطراف نمی کرد.  پیرزن عزیزم، سرش به سمتی خم تر بود.همراهم  آروم گفت لابد سکته کرده. .. چشمم رو از صورتش برداشتم. به پاهاش نگاه کردم که داشت رکاب می زد. آروم و پر زحمت بود اما برای حرکتش کافی بود. پشت چهارچرخه ی زن یه سبد بود و توی سبدش پر از زندگی بود. زندگی چی می تونه باشه جز کیسه های خرید پیرزن رکاب زن؟ توی تمام زندگی ام، صحنه ای قشنگ تر از چیزی که دیدم پیدا نمی شه. شبیه به خواب و افسانه بود. اینکه درست لحظه ای که باید تسلیم سرنوشت و اقبال، توی بستر نمناک و غم دیده و خیس از اشکت رو به قبله ی خدا ندیده دراز بکشی و سوال کنی که پس کی میمیری، راه بیفتی و رکاب بزنی و مهم نباشه که حتی سرت رو نمی تونی صاف نگه داری، یعنی داری ک/ون سرنوشت رو پاره می کنی. باید عکاس می بودم و این صحنه رو ثبت می کردم؟ نمی شد. زندگی ثبت شدنی نیست. زندگی آدم ها توی لنز برو نیست. باید گشت و آدم ها رو دید و به یاد سپرد. از خودم سوال می کنم تو کی بودی پیرزن رکاب زن؟ از توی کدوم قصه در اومدی و سر راه من سبز شدی؟ آرزو دارم توی جهان من بمونی و نمیری. آرزو دارم با تو ، پشت تو و رو به دنیای تو رکاب بزنم و هیچ وقت خسته نشم. آرزو دارم توی روزهای بدم، وقتی درمونده و از چهار چرخه افتاده و له ام به یاد بیارمت. کاش جعبه ای برای گنجینه هام داشتم و تو رو توش نگه می داشتم. تو و چهار چرخه ات و کیسه های کدو و بادمجونت رو. اما تو توی هیچ جعبه ای جا نمی شی ، که تمام اون بازار و اون خیابون و اون شهر برای رکاب زدن تو کوچیک بود. امروز، توی اون لحظه کجای جهان باید می بودم که از تو بهتری رو ببینم؟

بعد از بهتم، غرور و شادی باهم خزید توی پوستم. مفتخر از وجود پیر زنی  که توی دنیای گهم، با سبدی از میوه  داشت رو به جلو رکاب می زد گفتم اگه من به جاش بودم تا به حال کنج خونه پوسیده بودم. گفت طبق اون چیزایی که داشتی می گفتی لابد این زن رو هم به دلیلی دیدی پس.

توی دلم گفتم خیال می کنم زنده موندم تا روزی اینجا باشم و این زن رو ببینم.احساس می کنم راضی ام. احساس می کنم سربلندم. احساس می کنم کسی به جای همه ی سال های من ، داره رکاب می زنه و می ره. احساس می کنم یه نفر داره انتقام می گیره.به نظرم یه نفری هست که اونقدری که باید ، قوی و کله شق هست و زانو نزده. زنده باد پیرزن رکاب زن.

دردهای درد دار

گفت ماها رو پدر و مادرمون ساختن. توی قالب اون ها بزرگ شدیم. چه بخوایم چه نخوایم. اون قالب رو پیداش کن و ازش بیرون بیا. این قدم اصلی برای هر تغییرهست.

بهش گفتم می خوام تغییر کنم اما هر بار که به پدر و مادرم فکر می کنم گریه ام می گیره. اینقدر گریه می کنم که یادم می ره می خواستم عوض شم.



waiting for a new friend

میم عکس دختری  رو می فرسته می گه"منشی جدیده شرکته. عاشقم شده. تو این عکس البته خوب نیفتاده." نگاه می کنم. یه دختر چشم آبی می بینم  با صورت کشیده و موهای بلوند. توضیح می ده که قدش هم بلنده و چیزیش عملی نیس. توی عکس آرایش خاصی  نداره. تو یه کلمه خوشگله ..یه زیبایی طبیعی و در حد کمال.  بهش می گم" این که خیلی خوبه که، هیچ ایرادی نداره صورتش، بگیر همین رو" . می گه آره ولی هم خیلی خنگه هم خیلی سطح پایین. توضیح می خوام که یعنی چی؟ میگه مال پایین شهر هست. درس درست حسابی نخونده. اصلن هم باهوش نیست. در ادامه می خنده و می گه که خودت قضاوت کن. دختر به این خوشگلی بیاد به من گیر بده یعنی یه گیری داره دیگه. می خندم و فکر می کنم که داره درست می گه. میم قیافه ی جالبی نداره اما خانواده اش  همه پزشک و خودش هم بسیار با استعداد و باهوش. در کنارش فکر می کنم شاید اگه اون دختر باهوشی بود با این همه زیبایی می تونست اون نقص خانواده ی نا فرم رو کمی کم رنگ کنه و انتخاب های بسیار خوبی داشته باشه. هی به عکسش نگاه کردم.  بهش می گم کاش من همین یه ذره عقل رو نداشتم ولی شبیه به این دختر بودم. میم گفت اون دختر هم یه بار بهش گفته کاش شبیه به میمون بودم اما کمی شاد بودم. تعجب کردم. پرسیدم مگه شاد نیست؟ گفت" نه. غمگین و تنهاست. همش به من می گه چرا منو نمی بری بیرون؟ چرا به من نمی گی عزیز دلم؟" و دوباره گفت : خنگه! و خندید.

بهش تکس زدم که فردا به این دختر بگو با من دوست می شه؟ مسخره بازی که آره و اینا دیگه . گفتم خوشبختانه و یا متاسفانه ! من ذره ای تمایل به تاچ شدن و تاچ کردن زن ها ندارم. اما دخترای خوشگل و غمگین رو دوست دارم. دوستی با دخترای زیبا رو دوست دارم. اونایی که حسادت بهشون ارزش داشته باشه. برای من فرقی نمی کنه از کجای شهر می یاد یا باباش کیه. با کی خوابیده یا با کی بیدار شده. کسی که یه ویژگی خاص داره رو دوس دارم. ویژگی خاص این دختر صورت زیبا هست. و غمگین بودنش. این ناتوانی در استفاده از استعدادها. اینا آدم ها رو به هم نزدیک می کنه. بهت نزدیکم دختر زیبا .