i wish i was an icecream

دلم بستنی می خواست. طعم سردِ کره و شکلات. دلم نمی خواست برم کافی شاپ و قاطی دود ِ سیگار مردم  بشینم و یه بستنی شلوغ پلوغ بیخود با یه عالم ژله بخورم. دلم بستنی می خواست تو جایی که یه عالم آدم با هر تیپ و شکل و قیافه ای اون لحظه فقط به انتخاب طعم یستنی فکر می کنن.

روبه روی چندیدن و چند مدل بستنی  و بستنی فروشی کاسه به دست ایستاده بودم که مستاصل از گرما و شلوغی منتظر بود تا من انتخاب کنم. با اطمینان خاطر گفتم کره ای و بعد توی سیل ِبی انتها و متنوعی از شکلاتی هاش گم شدم.برادرم داشت از پشت تلفن برای صاحب کارش توضیح می داد که چرا نتونسته ماشین های حمل آب رو ببره کارگاه.و همزمان به من که جلوی شیشه های بستنی دار ایستاده بودم تنه ی آرومی زد که یعنی زود باشم. بجنبم. جنبیدم و دو نوع دیگه بستنی شکلاتی انتخاب کردم و با خامه تحویل گرفتم. نشستم روی کاشی های بلند فلاور باکس ِ روبه روی بستنی فروشی. کنارم دو تا بچه ، یه پسر و یه دختر ، با پدرشون بستنی می خوردن..  پسر بچه با ظرف بستنی اش جلوی ما رژه می رفت و بلند بلند حرف می زد و سوال می پرسید. از پدرش پرسید بابا این چیه؟ پدرش گفت بستنی ِ دیگه ! من و برادرم خندیدیم. به بلاهت پدر شاید. بچه پرسید نه این چیه؟ پدرش گفت آهان اون طالبی ِ . اون زرد ِ هم موزیه. مادرشون از توی ماشین رو به دخترش گفت آترین نریزی رو پیرهنت. آترین رو نگاه کردم. ساکت سرش توی ظرف خودش بود. کمی بعد یه پسر نوجوون اومد کنارم نشست. نباید ، اما نگاهش کردم. رفته بودم بستنی بخورم و مردم رو ببینم و به نظرم اون سوژه ی خوبی برای دیدن بود. تنها بود. دماغش باد کرده بود و موهاش فرای درشت بود. صورتش جوش داشت.انگار تمایلی هم به خوردن بستنی اش نداشت. یه کم با گوشیش ور رفت و بعد یه قاشق خورد. سرش پایین بود و به اطراف نگاه نمی کرد. دوست داشتم بتونم به هیبت پیرزنی دوست داشتنی و معاشرتی در بیام و بهش بگم "چی شده مادر؟ چرا نمی خوری بستنیت رو؟ که اووووه تو هنوز خیلی جوونی. یه روزی می یاد که جوش هات می ره. دماغتم اینقدر گنده نیست دیگه. یه روزی می یاد که بزرگ می شی. اینقدر بزرگ که دیگه نمی تونی تنها بشینی بین مردم و بستنی بخوری. پس قدر بدون حالت رو. به چی فکر می کنی تو ؟ "نمی شد. هنوز برای باز کردن ِ سر صحبت با پسرهای تین ایجر زیادی جوونم. همونقدر که از دخترهای نوجوون دورم به پسرها نزدیکم. با داشتن دو برادر به رفتارهای پسرانه خو کردم. نوجوونی وخل و چلی شون رو دیدم. نمی ترسم از پسرهای این سن و سالی. این ترم و ترم پیش یه پسر جوون توی کلاسم بود. موقعی که درس می دادم جزوه نمی نوشت. دائم داشت به من نگاه می کرد. امتحان ترم رو در حد صفر نوشت. بهش دادم ده. این ترم هم باهام زبان تخصصی برداشت. یه بار سر کلاس بهش گفتم از رو این جمله بخون .با بی خیالی محض و یه پوزخند مختصر جواب داد که نمی تونیم استاد. لم داده بود روی تک صندلیش و پا رو پا انداخته بود. بدون اصرار نفر بعد رو صدا کردم. توی دلم گفتم این ترم من می دونم با تو. موقع تصحیح برگه اش دیدم هیچی ننوشته. بازم بهش ده دادم. چرا؟ چون شبیه به برادر کوچیکترم هست. یه تخسی و مظلومیت باهم تو قیافه هاشون. یه نمی دونم دارم با زندگیم چیکار می کنم و حوصله اش رو ندارم باهم توی رفتار ِ بی قیدشون. پاشدم ظرف بستنی رو انداختم توی سطل ِ زباله و زدم به شونه داداشم که داشت به دو تا بچه نگاه می کرد که بریم. رفتیم.

loving you is not my plan

تازگی ها بغلش که می کنم حس می کنم دوسش  دارم  و توی  دلم  بحران ِ خاورمیانست به خاطر همین مساله .

کلاس خصوصی هم داریم !

 اتفاقی برخوردم به یه کلیپی تو یو/تیوب و نگاهش کردم.در مورد فیزیک کوانتوم و آزمایش دو شکاف بود. جایی که نشون می داد الکترون ها در حضور ناظر( چشم نه، دستگاه های اندازه گیری)، رفتاری متفاوت  با رفتارشون در غیاب ناظر دارن. و بعد صدای توی کلیپ با خنده میگه که "آیا الکترون ها می دونن که دارن دیده می شن؟ چرا رفتارشون متفاوت می شه ؟" این موضوع واسم جالب بود. پس بیشتر  خوندم و نگاه کردم. انگار آدم ها در قبال این نتایج علمی چند دسته می شن. یه عده نتیجه می گیرن ماها همه موج بودیم و ناظر که اینجا خد/است با نگاهش جهان رو به ماده تبدیل کرده و این رو دلیلی برای اثبات خد/ا می دونن. عده ای هم هستن که می گن ناظر ها ما هستیم. که دنیای اطراف ما تنها سطحی از واقعیت هست که ماها می بینیم. این دیدگاه یه جورایی نزدیک به تفکر انرژی مثبت و خوب ببینیم و اینها بود به نظرم. بخش دیگه ای هم یه سری نظریه های علمی هستش که در مورد جهان های موازی مطرح می شه. که اکترون زمانی که در مقابل دو شکاف قرار می گیره، با اینکه فقط یک ذره ی مادی هست اما از هر دو شکاف می تونه عبور کنه و دلیل رفتار موجی و تداخلش همین هست. . این یعنی ما جهان های موازی داریم. و این یعنی مرگ یه توهمه و همه ی ما بعد از مرگ جای دیگه ای خواهیم بود و این ربطی به اعتقادات مذهبی نداره.

هیچ کدوم از موارد بالا نظر شخصی من نیست. فقط برداشت های من بود از چیزهایی که تا حالا خوندم. من به اعتقادات اعتقادی ندارم . به بی اعتقادی هم اعتقاد ندارم. کلن به هیچی معتقد نیستم. ولی به همه ی موارد بالا ساعت ها فکر کردم. اینکه واقعیت اون چیزی نیست که ما می بینیم؟ چه احمقانه پس! پس واقعیت کجاس؟ چیزی که نمی تونیم ببینیم؟ چه مسخره ! جهان های موازی ؟ توهمه مرگ ؟ آدم هایی که بعد از مدتی نیست و نابود می شن ؟ اینکه ما می تونیم چند جا باشیم؟

دلم می خواست توی یه آزمایشگاه بزرگ بودم.  با کلی لوله و فوتون و الکترون. همکار بزرگترین فیزیکدان های جهان معاصر بودم. دوست داشتم سر از کار جهان در بیارم. دوست دارم بفهمم از روز تولد تا به حال،چرا من اینقدر گریه کردم؟ می خوام توی اون آزمایشگاه بفهمم من از کدوم شکاف اومدم بیرون که دنیام اینه؟ و اگه جهان های موازی هست، چرا من هیچ جای دیگه ای نیستم؟ پس چرا دردها و غصه ها اینقدر واقعی ان؟ دوست دارم مخم رو آزمایش کنم ببینم کی توش هست که مدام داره حرف می زنه؟ چرا بین آدما و دنیاهاشون فرق هست؟ آروزمه پام به این آزمایشگاه باز شه. یه مانتو سفید می پوشم و روزهام رو صرف تحقیقات علمی می کنم.

صبح بیدارش شدم در یخچال رو باز کردم اما چیزی برای خوردن نداشتیم. توی دنیاهای موازی و  جهانی متغیر ، یخجالمون در حضور ناظری که من باشم به کمدی خالی تبدیل شد.پنیر تموم شد. نون هم تموم شد. قوانین یه جهان برای جهان های دیگه کاربردی نداره و من از چند جهان می یام. در فریزر رو باز کردم یه بستنی برای سر صبح و شکم خالیم برداشتم , و ارزو کردم کاش می شد با بستنی ِ صبحگاهیم هر چه زودتر از شکافم رد شم و به جهان دیگه ای برسم. ایف اِ نی.

می دونی چرا نمی تونی بهم آسیب بزنی ؟

یا اینکه:

you can't hurt me cause i ' m already broken

پوستینی کهنه دارم من/ یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

من انگشتای ظریفی دارم. نازک و تقریبن بلند. درست شبیه به انگشتای مادرم وقتی خیلی جوون بود. وقتی هنوز ازدواج نکرده بود و بچه ای نداشت و خوشبخت بود. سفر اروپا می رفت پیش برادرش. لباسای مارک دار می پوشید و زیبا بود. کفش های پاشنه بلنذی داشت که من هیچوقت نتونستم بپوشم. مادرم قدش کوتاه بود و اینو دوست نداشت. برای همین همیشه کفش های ده دوازده سانتی می پوشید. این عادت رو هرگز ترک نکرد حتی توی آخرین روزی که تونست از خونه بیاد بیرون. کفش پاشنه بلندش رو پوشید و برای آخرین بار رفتیم دکتر. چند وقت قبلش دوست مادرم بهش گفت بیا بریم پیاده روی ولی باید یه کفش طبی بدون پاشنه بخری. قبول کرد ولی با نارضایتی. رفتیم خریدیم و فرداش کفش های طبی بی پاشنه اش رو پوشید و رفت پیاده روی. وقتی برگشت با من قهر بود. خیال می کرد من با دوستاش دست به یکی کردم که چیزی رو بپوشه که دوست نداره. کاری رو بکنه که تو مدل های رفتاریش تعریف نشده بود. مادرم اهل پیاده روی نبود. اهل کفش های پاشنه بلند و رژ لب ِ قهوه ای بود. اینکه بره و با خیل ِ عظیمی از زن ها هم صحبت بشه جزیی از استایل مادرم نبود. با من سر سنگین بود که من این نیستم. تسلیم کفش رو جمع کردم گذاشتم توی کمد. گفتم مادر من بی تقصیرم اگه دوست نداری نرو. نرفت دیگه. و من خوشحالم که دیگه نرفت. تن ندادن به شرایط و اجبار ِ محیط، خصلتی هست که من شیفتش هستم و در من هم هست و در کنار غدد ِ سرطانی جزیی از میراث ِ خانوادگی ما به شمار می ره. اگه آدم نمی تونه دیگه کفش پاشنه بلند بپوشه و با رژ لب ِ قهوه ای زیبا بشه چون همه ی موهاش ریخته، مجبور هم نیست با کفش های طبی و زشت سر صبح بره پیاده روی. من با مادرم موافق بودم و هستم. مادرم نمی ترسید. از مردن و از تنهایی، از بی شوهری و از عوض شدن شرایط. از همه ی چیزهای دیگه ای که برای زن های دیگه کابوسه نمی ترسید. اما مادرم یه نقطه ضعف بزرگ داشت. نقطه ضعفش ما بودیم. سه تا بچه ی قد و نیم قد. با وجود ما ، اون ضعیف و درمونده بود. در مقابل آینده ی مجهول ِ ما اون بی ‌کس و بیچاره بود. مثل مادرهای دیگه قدرت تنها مسافرت رفتن نداشت. مثل مادرهای دیگه نمی تونست بی ما بخنده و خوش باشه. مثل مادرهای دیگه تو زمینه ی نادیده کرفتن ِ موقت فرزند و خوش بودن ِ مجردی قوی نبود. پای ما که وسط می رسید می نشست زمین و گریه می کرد و میدید که دنیا چیزی جز بیچارگی نیست.

برای همینِِ ِ که من نمی خوام بچه ای داشته باشم. دنبال ِ یه نقطه ضعف ِ بزرگ نیستم. دنبال ِ ناتوانی و زجر ِ بیش از این نیستم. من از تکثیر خودم می ترسم. از مواجهه با کسی مثل خودم می ترسم.


شعر از مهدی اخوان ثالث


پوستینی کهنه دارم من،

یادگار از روزگارانی غبارآلود.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

های، فرزندم!

بشنو و هشدار

بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بَر و دوش تو دارد کار.

در من دراکولای غمگینی ست می فهمی ؟

پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود

meet my other sides people

دو سال همخونه ای داشتم که سیگار می کشید. یعنی هر وقت اعصاب نداشت می رفت یه پاکت می خرید و همش رو می کشید تا ته. یا اگه اضافه می اومد فرداش می کشید. گاهی قهوه درست می کرد و برا منم می ریخت و بعد می گفت بیا ، می کشی؟ می گفتم نه. واقعن دلم نمی خواست. من از سیگار متتفر بودم. بدم می اومد. دو سال تمام هر بار بهم گفت گفتم نه. سر خریدنش هم مشکل داشت. با پسره حرفش می شد گریه می کرد بعد ساعت 11 شب من رو راه می انداخت توی این خیابون های تهران که بریم دورترین سوپر مارکت از خونه مون یه پاکت سیگار بخریم. جرم و جنایت باشه انگار. آره دیگه دو تا دختره دانشجو اون موقع شب واه واه !

خلاصه توی مهمونی آخر  یکی از اون خوب گرون هاش رو ازش گرفتم , گفتم ببین دارم درست می کشم؟ گفت آره بد نیست. دوست/ پصر یکی از بچه ها اومد بالا سرم گفت تو سیگاری هستی ؟ گفتم نه. گفت واسه چی می کشی پس؟ گفتم همینجوری. دومی رو هم گرفتم . پسره دوباره اومد گفت می خوای سیگار بکشی؟! گفتم چیه تو چرا گیر دادی به من؟ گفت آخه اگه این رو بکشی دیگه بهش معتاد می شی. گفتم نمی شم بابا. نشدم. حدود 3 ماه گذشته. الان برای اولین بار در عمرم دلم می خواست یه سیگار دم دستم بود. یه جور دست کشیدن از خودم باشه انگار. هی به خودم می گم آخه تو و سیگار؟ تو که متنفر بودی .بعدش بلافاصله از خودم می پرسم تو کی بودی اصلن یادم نمی یادت . تویی که توی مغزم داری حرف می زنی چرا دست از سرم بر می داری؟

الان هم نمی دونم باید خوشحال باشم که  هم خونه ای ندارم یا ناراحت.

a light in a darkened world

اگه گشنه این و دلتون ته چین مرغ یا بادمجون می خواد ولی حال، حوصله و سلیقه اش رو ندارین و کسی رو هم ندارین تا براتون درست کنه، کاری که می گم رو بکنید.

زعفرون رو حل بگیرید تو آب و بریزید توی ظرفی که ماست پرچربتون رو ریختین توش. اون وقت ماستتون یه زرد و نارنجی ِ خوبی می شه.

از اون ور هم مرغ رو با یه پیاز و خیلی کم رب و آبلیمو بگذارید بپزه.

بعد هی با قاشق اون زرد ها و نارنجی ها رو هم بزنید هی اون طیف رنگ خوب رو نگاه کنید و خوشحال بشید که نمردید و این ترکیب رنگ رو دیدید. مرغ که پخت ریش ریش کنیدش بریزید تو ظرف ماست و زعفرون.

می دونین که برای ته چین، برنج رو باید آب کش کرد. ولی ما این کار رو نمی کنیم! چون حالش رو نداریم. برنج رو بگذارید رو گاز با آب و روغن و نمک. وقتی نرم شد و آبش کم شد برش دارید از روی گاز. اینایی که آماده کرده بودین رو کم کم به برنج اضافه کنید و هم بزنید . می بینین یه بوی خوبی داره میاد. آره این بوی غذای شماست. بعد یه گوجه بردارید توی غذاتون رنده کنین. این گوجه یه رنگ خیلی خیلی کمی و یه بوی خوبی به غذاتون اضافه می کنه و کار دیگه ای ازش بر نمیاد. بعد یه کره بگذارید روی برنج ها و بگذارید روی شعله ی کم گاز تا کم کم بقیه اش درست شه.

حالا یه دونه بادمجون و گوجه و فلفل دلمه ای هم جدا سرخ کنید. غذاتون حاضر که شد اینها رو بچینید دور ته چین مرغ تون و اصلن خیال نکنید که تنهایید. این همون طعمی هست که باید باشه. رفقا، امیدی که توی دل داریم رو فقط اینجوری می شه خورد. امیداتون رو بخورید و بپوشید. مادرم می گفت یکی از فامیل هاشون زن ِ مسنی بود که از مرض ِ سختی داشت می مرد. توی روزهای آخر زندگیش یه گوشواره ی طلا خرید و تا روزی که نفس می کشید، هر روز می نداخت تو گوشش به خودش نگاه می کرد و می گفت فعلن که زنده ام.

در جستجوی مقصر یا مقصر ِ از غیب رسیده / قسمت اول

به گمونم از صفر تا پنج سالگیم بهترین سال های زندگیم بودن که دیگه تکرار نشدن. به چندین و چند دلیل. اول اینکه خاطرات ِ اون زمان رو خوب به یاد ندارم. دوم اینکه پدر و مادرم توی اون سالها هنوز خیلی به خون هم تشنه نبودن و سوم اینکه خاطراتی که از اون دوران به یاد میارم خاطرات خوبی هستند. یادم می آد دیروقت و برخلاف میل مادرم، با پدرم راه می افتادیم توی خیابون و می رفتیم از سوپر مارکت سر کوچه یه بستنی برای من و یه سیگار برای پدرم می خریدیم و قدم می زدیم. من همیشه عاشق شب بودم. عاشق شب توی خیابون قدم زدن، عاشق اینکه شب ها نخوابم. این رو کسایی که به من نزدیکن خوب می دونن. یه کفش سفید داشتم که روش گل های بنفش گلدوزی شده بود و باهاش پیاده روی می کردم. پدرم می گفت دختر سوپر مارکتی سر کوچه وقتی هم سن و سال ِ اون زمان من بوده مرده. بدون اینکه بتونم لحظه ای پدرم رو بی من، بی دخترش تصور کنم برای مرد دلم می سوخت. به ذهن بچه گی من نمی رسید که شاید اوضاع دخترِ مرده ی اون مرد روزی از اوضاع زنده ی من ِ پدر ترک کرده بهتر باشه و اوضاع مرد ِ دختر مرده از اوضاع پدر ِ دختر دار و ندار ِ من هم. سکوت اون خیابون ها، اون پیاده رو ها و بستنی های پاک رو یادم می یاد و این ها تمام خاطرات من توی اون سال هان. توی نه سالگی؛ هنوز چسبیده به پدر، باهاش رفتم تهران مراسم ختم. قدری بزرگ بودم که خیلی چیزها رو بفهمم. بعد از مراسم ، پدرم رو دیدم در حال ِ تسلیت گویی به زن ِ صاحب عزاِی در سوگ ِ پدر نشسته. پدرم رو ندیده بوم به زنی اونقدر با توجه نگاه کنه. اونقدر ادای انسان های متاثر رو در بیاره، اونقدر در حال ِ ابراز وجود باشه. اون آدم خدای بی محلی بود و موقع اخبار نمی شد باهاش حرف زد و کم کم صدای داد و بیدادش، صدای بی محبتیش و بی رحمیش داشت گوش مارو کر می کرد. حالا فصیح و شمرده حرف می زد و خودش رو در غم ِ زن ذوب شده می دید. زن خوش صحبت بود. ساده و بی آرایش البته شاید به علت اتفاق ِ پیش اومده، اما یه نوع عشوه ی خاص داشت. یه نوع لوندی شاید. در همن حال ِ ماتم مانندش به پدرم احساس نزدیکی می کرد و اجازه می داد تلاش های احمقانه ی پدرم برای جلب توجه و اینکه منم خیلی ناراحتم بی ثمر باقی نمونه. در حالیکه با شناختی که از پدرم داشتم می دونستم ذره ای براش اهمیت نداره که طرف مرده. پدرم رو به اسم صدا می کرد و گاهی هم به من لبخند می زد. هر آن منتظر بودم پدرم منو ول کنه و با زن بره. با خودم فکر کردم اگه بره ناراحت نمی شم. اصلن کاش بره. زن که خوب عشوه میاد برات خوب برو دیگه، چرا نرفتی؟ چرا ول نکردی همون موقع بری و دیگه هیچ وقت برنگردی

بعد ها فهمیدم اون زن ، عشق شکست خورده ی پدرم بود و بعد از تولدم حتی سعی کرده بود که اسم اون رو روی من بگذاره. زن هرچقدر هم جذاب، ازش خوشم نمی اومد. نه چون پدرم ازش خوشش می اومد، چون بهش جواب رد داده بود. چرا زنش نشدی؟ حالا دخترای تو به جای من دنیا اومده بودن و با توجه به داشتن ژن مادری با ادا و اصول و عشوه های تو ، لابد وضعشون از حالای من خیلی بهتر بود.

there is still hope for you

به موقع از خواب بیدار شد. بی زنگ ِ ساعت ، بی صدای خروس. توی آپارتمان خودش تو  کوچه ای با گلدون های بزرگ توی پیاده رو. چشم های بادومیش رو مالید و مسواک زد. لباس هاش رو پوشید و آخر هم کراواتش رو بست. تخت بهم ریخته موند. به دفترش که رسید قهوه استارباکسش رو گذاشت روی میز. ایمیلش رو چک کرد و به ذهنش رسید برای دختری کیلومترها دورتر روی کره ی زمین بنویسه "برای تو هنوز امید هست. ناامید نباش. " دختر،من ، دیر و بی وقت از خواب بیدار شد. همه جای دنیا با هم صبح نمی شه. بعضی جاها هیچ وقت صبح نمی شه. صبح شده بود. با سر درد از خواب بیدار شدم. قهوه دم کردم. تنها بودم. بوی قهوه پیچید توی تنهایی. مثل همیشه نصف قهوه سر رفت و ریخت روی گاز. قهوه ام رو گذاشتم روی میز کارم. ایمیلش رو باز کردم. براش نوشتم با من از امید حرف بزن. مایوس و نا امیدم. توی زندگیم بارها ناامید شدم. اما از بین تمام واژه های بشر ، از بین تمام مفاهیم دنیا به امید علاقه دارم. بیشتر از عشق، بیشتر از هر نوع عشقی. توی بدترین روزهای زندگیم با من از امید حرف بزن.سال ها پیش نا امیدی من بذر ِ کوچیکی بود. با هر بار گریه بهش آب دادم. بذر ِ کوچیک ِ من رشد کرد و بزرگ شد. مثل یه درخت توی وجودم رشد کرد، پا گرفت و جوونه زد و بعد گل داد، میوه داد و میوه هاش رسید و آماده ی کندن شد. میوه های ناامیدی ام رو هر روز می چینم. صبح به صبح شب به شب. می چینم می گذارم توی جعبه های چوبی کنار تختم. می گذارم توی بالشم و شب ها سرم رو روش می گذارم، می خوابم و کابوس می بینم. اما برام از امید بگو. از زندگی بهتر، از صلح با خودم.

ایمیل بعدی رو باز کردم. منشی دفتر کارفرما ایمیل زده بود که ساعت دو و نیم به وقت ایران پای اسکایپ باش. ساعت دو و نیم به وقت دنیا داشتم به حرفای کارفرما گوش می دادم. بی ارتباط با پروژه بهم یاد آوری کرد که " جایی که قدرت اونجاست حق هم همون جاست". یادم اومد نه قدرت دارم و نه حق. بهم گفت بیشترِ کار انجام شده و گروه بسته شده. بی من یا بدون من کار انجام می شه. مثل همیشه دنیا بدون ِ من راه افتاده بود . من داشتم دنبال اتوبوس می دویدم. بهم گفت تا فردا بیشتر فرصت ندارم که از پنج خط تا یک و نیم صفحه براش بنویسم در مورد ِ بخش عمرانی و محیطزیست ِ این کار چی برای ارائه کردن دارم. کارفرمای من کارفرمایی داره. گفت توی یک صفحه ثابت کن باید باشی توی این پروژه. ساکت بودم. پرسید می فهمی چی دارم بهت می گم؟ باورم نمی شد دارم اشک می ریزم. جواب دادم می فهمم و خواستم که درخواست کارفرمای اصلی رو ایمیل کنه. نشستم پای ایمیل و به ناامیدیم آب دادم. منشی ایمیل زد که به پیوست، طرح پژوهشی ارائه شد. دارم فکر می کنم برای دنیا چه کاری از دستم بر می آد.

برای کارفرما ایمیل زدم که به عنوان کارشناس ارشد پروژه های بهتر کردن ِ دنیا، فهمیدم که درخت ناامیدی من تنها درختی تو دنیاس که باید خشک شه. باید که بی آب، خشک و پژمرده شه. باید که ساقه ها و شاخه هاش رو قطع کنم و بفروشمشون. باید که با پولش برای خودم لباس بخرم و تنم کنم و اینجور لخت از امید توی دنیا راه نرم. براش نوشتم چه تو باشی چه نباشی، چه من توی گروه مزخرفت باشم چه نه، چه من رو بخوای یا نه، برای من هنوز امید هست. برای چشم بادومی نوشتم پیغامت رو گرفتم و ناامید نیستم.