-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردین 1396 05:24
پارسال اولین عیدی بود که اینجا بودم. یادم میاد دلم می خواس یه کاری کنم از دستم نره. یه سفره هفت سین پیزوری چیدم یه عکسی هم ازش انداختم. امسال نفهمیدم کی اومد و کی رفت. تو هیچکدوم از مراسم عیرانی ها شرکت نکردم و هیچ جا نرفتم. یادمه یه سال نوهایی تو زندگیم بود که آرزو می کردم روزی برسه که بشه عید رو به ماتحتم برگزار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اسفند 1395 06:26
کتاب اینجوری شروع می شه : "تقدیم به بد نوشتن" یه به تخ/مم عجیبی توی این جمله است، یه ف/اک ساین مثلن. یه جمله برای شروع یه کتاب. حتی یادم نیست چندمین باره که این صفحه رو باز کردم، خوندمش، خندیدم و همراه با خنده گریه هم کردم. تقدیم به بد نوشتن؟ کتابت رو اینجوری شروع کنی؟ شبیه زندگی من لعنتی می مونه، با همه ی...
-
به حق چیزهای ندیده و نشنیده
چهارشنبه 18 اسفند 1395 23:17
زنگ زدم به پسری که سیب می خورد ازش پرسیدم کجایی می گه اومدم فروشگاه سیب بخرم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اسفند 1395 06:49
باد گرم سشوار رو که انداختم لای موهام تازه فهمیدم داره بلند می شه خلاصه این مو. چند هفته پیش وسوسه دویاره کوتاه کردنش مثل خوره افتاده بود به جونم. منتها اینجا دیگه چهار تا کوچه اونطرف تر آتی جون آرایشگاه نداره که عنر عنر راه بیفتم برم کله ام رو ناقص کنم برگردم. احساس می کردم این مو به این تن اضافیه. یاد چند سال پیش...
-
سرزمین های دور
یکشنبه 24 بهمن 1395 05:44
دو سال پیش می دونستم دارم توی بعد مکان جابجا می شم. از جایی به جای دیگه ای توی این دنیا می رفتم. امروز، درست همین امروز مهاجرت باورم شد. باورم شد مهاجرت تنها جابجایی توی مکان نیست که زمان هم با تو جابجا می شه . نه به عقب و نه جلو،که به نقطه ی نا معلومی توی ساعت هستی که دلتنگی ها روی عقربه اش آویزونن. توی همون نقطه ی...
-
سحر ندارد این شب تار
یکشنبه 10 بهمن 1395 17:29
عاشق درمان کردن خودم بودم و توش به شدت مهارت داشتم. می نشستم با خودم هر چی بود و نبود رو می ریختم جلوی چشمم، درشت و پررنگ، سواشون می کردم توی دسته های چند تایی، خوب ها، بدها، درد دارها، عذاب آورها و یه دسته بزرگ و پر دیگه به اسم آینده. توی هجده سالگی اندازه بیست و اندی ساله ها حالیم بود. همه بهم می گفتن چقدر می فهمی....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 بهمن 1395 22:28
همکارم امسال چهل ساله شد. شاید من باهاش خوب نباشم اما آدم بدی نیست. گاهی خستگی رو توی صورتش می بینم اما می دونم که داره برای زندگیش تلاش می کنه. یه بار بهم گفت اون موقعی که باور کنی پیر شدی، پیر شدی. همون لحظه، وگرنه قبلش پیر نبودی هنوز. باور همه ی زندگیه. اینکه چی رو باور کنی یا نکنی اما آسون نیست. من حالم خوبه. هر...
-
من بی تو اندوه آزادی هزار پرنده ی بیراه را گریسته بودم و تو نمی دانستی...
سهشنبه 23 آذر 1395 04:57
دید من شاسکولم ، امروز برام نوشت که می دونم که تا حالا اونجور که باید بهت نگفتم اما ive fallen for you without a doubt و اینکه هیچ وقت به دختر دیگه ای اینجور اهمیت ندادم و هیچ وقت نخواستم که با کسی زندگی کنم. براش نوشتم منم دوستت دارم . و تا اینجا همه چیز اینقدر دور از واقعیت نبود. تا اینکه گفت می خوام برای بچه های...
-
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
دوشنبه 22 آذر 1395 00:39
امتحان دارم. دو روزه مثل یه مگس توی اتاقم نشستم و روی تختم می خورم و می خوابم ودرس می خونم و فقط نمی /رینم. غذاهام رو اینترنتی سفارش می دم و کردیت کاردم سوراخ شده. می رم جلو در غذا رو می گیرم می یارم توی اتاقم زیر پتو می خورم. تنم می خاره.حموم لازم دارم .. امروز می خواست بیاد دیدنم. گفتم عزیزم توصیه ام اینه که نیای و...
-
من وقتی بی مزه بودم
پنجشنبه 18 آذر 1395 02:43
دیروز داشتم می خوندم در مورد فروغ یه سری تحقیقات کرده بودن وگفته بودن که دو قطبی هست. هزاران هزار آدم دیگه هم همین بیماری و بدترش رو دارند ولی چه زمانی که زنده ان و چه مرده کسی تحقیقی نمی کنه در موردشون. چون ماها اهمیتی نداریم. این رو نگفتم که خودم و هزار آدم دیگه رو با فروغ مقایسه کنم. صرفن خواستم بگم مشکلات روحی و...
-
ای فاتح بی لشکر من خانه ات آباد
یکشنبه 14 آذر 1395 19:56
یه بخش بزرگی از ترس از دست دادن آدم ها بر می گرده به تنهایی. منم از این ترس می ترسیدم. بازم می ترسم اما نه اندازه ی اون اول ها. هیچ وقت این ترس وادارم نکرد توی رابطه ی اشتباه بمونم و بیخود ادامه بدم. اما ترس، ترس خلاصه. زندگی آدم رو درب و داغون می کنه حتی وقتی جلوش واستی. شاید این برای اولین بار توی زندگیم اتفاق...
-
:دی
جمعه 28 آبان 1395 01:48
باورم نمی شه نون لواش اضافه اومده شامم رو دوباره بردارم بگذارم فریزر که برای یه شب دیگه هم نون لواش داشته باشم. یعنی من عمرن اهمیت می دادم به مدل نون و اینکه ممکنه یه جایی دوغ پیدا نشه. الان هم نباشه نمی میرم. اما وقتی هست احساس می کنم دارم غذای واقعی می خورم. واقعن والا با این نوناشون. همش شیرینه. اصلا معلوم نیست...
-
می رم با اینکه عاشقت هستم/ با اینکه چشمای تری دارم / ای کاش بفهمی که برای تو/ آرزوهای بهتری دارم
جمعه 21 آبان 1395 04:05
تو ماشینش بهش گفتم" قربونت برم". گفت یعنی چی ؟ گفتم شما کلمه ای ندارین مناسب باشه. گفتم خیال کن i like u too much. بعد دیدم مناسب نیست اینم. گفتم یعنی i wanna die for you اما نه به طور جدی. یاد گرفت. چند بار با اون لهجه اش گفت گربونت برم. منو رسوند جلو در خونه ام. خداحافظی کردیم اومدم پایین. رفت جلوتر شیشه...
-
سوپ پیاز و آخرهای هفته
جمعه 14 آبان 1395 05:06
به جز مادر و خاله هام همه ی دنیا می دونن من زیاد غذا می خورم. همه اولش یه نگاه به هیکلم می ندازن و پوزخند می زنن ولی چهار بار که با من سر یه سفره بشینن نظرشون عوض می شه. مثلن پسری که سیب میخورد بعد از چند تا دیت بهم گفت خیلی خوشم می یاد از اون دخترایی نیستی که کم غذا می خورن و آدم باهاشون معذب می شه. بعد از چند تا دیت...
-
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم،برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد،آفتاب دیدگانم سرد می شد
چهارشنبه 5 آبان 1395 01:40
برای کلمه ها دلتنگم. برای خودم، وقتی می نوشت. وقتی توی زندگی روزمره و گرفتاری هام غرق می شم نمی تونم بنویسم. در واقع الان مدت هاست که دیگه نمی نویسم. زمانی دوست داشتم اینجا تمرین نوشتن کنم. اما جز اراجیف چیزی نگفتم. توی منگنه ی بزرگی که سال هاست نشستم، برای تسکین موقتی دردها، برای سبک شدن های لحظه ای هر چی به ذهنم امد...
-
خاطره های آخر هفته ای
شنبه 24 مهر 1395 04:27
امروز دو نفر بازدید کننده داشتیم ، استادم هم منو صدا کرده بود که بیا براشون توضیح بده ریسرچت رو . دو تا خانوم عامریکایی خیلی قد بلند و خوشتیپ و خوش برخورد بودن. بعد استادم قدش کوتاست. از منم کوتاه تره حتی. از این چینی خیلی بامزه هاست. بعد موقع حرف زدن من و اونا، این هی پشت سر اونا گم و گور می شد. بعد می دیدم هی خودش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 مهر 1395 05:29
با مزه ترین جمله هایی که باهاش به وبلاگ من رسیدن : ""خرید میز گرد که رومیزی روش بخوره آروم تر جر خوردم اینستاگرام شاهزاده خانوم چه جوری ادمی رو که خانوادم نمیخوانش فراموش کنم عکس بچه های که آب بینی شون اویزون شده لاکی که توی دست بزرگترها نباشه (چی ؟) می خوام پاهای زنم را بخورم "" کاش می شد به قید...
-
give me some words
جمعه 23 مهر 1395 03:16
دوصت پصر قبلی م تو عیران یه مدتی خیلی گرفتار شده بود. -از شانس من- من رو هم خیلی دوست داشت-گویا-. همیشه می گفت تو رو دارم دلم قرصه. اینکه من رو داشت راضی اش می کرد. انگار با من که حرف می زد بقیه گرفتاری هاش ازیادش می رفتن. خیال می کرد توی زندکی من رو داشته باشه کافیه. اشتباه می کرد. من آدم پای گرفتاری های کسی بشین...
-
:)
یکشنبه 18 مهر 1395 19:43
از خوشبختی و درد ی که تو بمن دادی، چیز کمی باقی مانده است: آنچه باقی مانده است لذت اندوهگین بودن است...
-
ریحانه
جمعه 16 مهر 1395 03:33
همکارم مرد چهل ساله ای ازعیران با زن و یک بچه ی کوچیک هست. مرد محترم و با شخصیتی هست که سرش توی کار خودشه و مثل همه ی مردهای چهل ساله ی دیگه ای که سرشون توی شر/ت زنی غیر از زن خودشون نیست، به زندگی امیدواره و می خواد که یه مزرعه داشته باشه و توش یه خونه ی با انرژی پاک درست کنه و بچه اش رو بزرگ کنه و فلان کار رو بگیره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهر 1395 02:58
گاهی از دیدن آدم های اجتماعی و خوش برخورد لذت می برم. آدمایی که با همه خوبن انگار ، حالا حتی شده به ظاهر. یعنی اونقدری خوب هستن که آدم های دیگه برن سمتشون و باهاشون ارتباط برقرار کنن. هر بار زندگی و برخوردهای این آدم ها رو می بینم به سرم می زنه من هم اینجوری باشم. من لبخند قشنگی دارم. به سرم می زنه همش به همه لبخند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریور 1395 04:49
نمی دونم چرا دست بر نمی دارم از شر و ور نوشتن. اینقدر کار دارم و اینقدر این چند روز توی فشار کار بودم که چندین و چند بار به طور واضح به کشتن خودم فکر کردم! البته نه که بخوام به خاطر فشار کار خودم رو بکشم، به این فکر می کنم که اگه از پسشون بر نیام چه اتفاقاتی ممکن هست بیفته. برای همین این بار دیگه همه ی گزینه های دیگه...
-
شاهزاده خانومی که نمی خندید
یکشنبه 28 شهریور 1395 00:18
یه بار توی دومین قرارم با پسری که سیب می خورد بهش مسج دادم که من شارژرم رو دانشگاه جا گذاشتم.می شه شارژر خودت رو برام بیاری ؟ بهم جواب داد که من یه دونه شارژر بیشتر ندارم اما اگه بخوای می تونم ببرمت یکی بگیری!! اون موقع نمی دونستم بخندم یا گریه کنم یا برم یه چیزی بهش بگم . این قضیه تا مدت ها سوژه ی خنده ی من و دوستام...
-
the world needs more of you
جمعه 26 شهریور 1395 04:45
قصه ی من و خانواده ام یا بهتر بگم من و پدرم طولانیه. خدا می دونه من چقدر این آدم رو دوست داشتم تا یه سنی. تمام زندگی من با این آدم می گذشت. قصه باید اینجا تموم می شد و نشد. هزار دفعه خواستم براش یه پایان بگذارم نشد. نقطه گذاشتم اما داستان تموم نشده بود. غمی که از این آدم به دل من مونده، هرگز از بین نمی ره. معتقدم همه...
-
your accent and voice alwasys calms me down , he said
دوشنبه 22 شهریور 1395 06:03
دیروز با مادرش و شوهر مادرش رفتیم کنسرت. برای اولین بار بود می دیدمشون. یه کنسرت راک و کاملن عمریکن بود و پدر خوندش که یه مرد میان سال تپل با موهای سفید و عینک بود دائم داشت فیلم می گرفت و خودش رو تکون می داد. مادرش خوشگل و مهربون بود. بهم گفت این سبک موسیقی مورد علاقش نیست اما به خاطر رندی یعنی شوهرش می یاد تا اون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریور 1395 03:21
من یه اخلاق گهی دارم یعنی هزار تا اخلاق گه دارم ولی این یکی دیگه اخرشه! اونم اینه که نمی تونم بدون اینکه از یکی ناراحت شم باهاش کل کل کنم . بعد اصلن اهل کل کل نیستم و آدم پر رویی هم نیستم ولی زبونم درازه ! یعنی یه ترکیب عجیبی هستم. وقتی یه بحثی می شه من دچار یه قیافه ی تخس بیخودی می شم که مردم خیال می کنن من خیلی این...
-
see you soon
شنبه 6 شهریور 1395 05:15
اگه همه چیز جهان بد باشه، من دوستای خوبی داشتم و دارم. صمیمی ترینم داره ازدواج می کنه. یه حالی ام. براش خوشحالم و برای کار روزگار غمگین. برای توپی که چرخید و چرخید و چرخید اما به زمین نرسید. برای این هندونه ی سر بسته ی زندگی خودم. برای شتری که دم در خونه مون خوابید و بیدار نشد. برای کار این جهان، برای سرگردونی خودم،...
-
he is still learning
جمعه 5 شهریور 1395 05:02
امروز بهش تکست زدم که کجایی؟ و واقعن به فینگیلیش نوشتم کجایی چون یادش داده بودم این کلمه رو. جواب داد که تازه اومدم سر کلاس نشستم "پ/در سگ! " _pedar-sag_
-
he is melting my heart
سهشنبه 2 شهریور 1395 05:02
آخه خودش می ره کلمه یاد می گیره بعد جمله سازی می کنه. دیشب بهم گفته شب بخیر عزیزم. عزیزم رو خودم بهش یاد داده بودم. شب بخیررو هم قبلن پرسیده بود. ترکیبش رو با هم وقتی توی تکستش گفت خیلی با مزه بود. ولی امروز بلند شده اومده توی آفیسم بهم می گه " موش موشم". بهش می گم آخه اینو از کجا یاد گرفتی ؟ می گه یه دونه...
-
؟؟؟
شنبه 30 مرداد 1395 03:50
منو برد دوچرخه سواری دیروز. مدلشون اصلن مثل ما نیست برن یه جا بشینن یه چیزی بخورن چهار تا شر و ور بگن بعدن بیان خونه. حتمن باید یه کاری بکنه. حالا یه بار بولینگ، یه بار بیلیارد و یه بارم دوچرخه سواری. من خیلی دوست دارم سیستمش رو. حالا تمام اینها رو دارم یاد می گیرم کم کم. ولی بعد از دوچرخه سواری دیروز می تونم با...