-
dreams
جمعه 27 فروردین 1395 06:22
به یه فایلی برخوردم توی یو/تیوب در مورد به حقیقت پیوستن رویاها. صدای زنی به زبان انگلیسی آروم آروم داشت می گفت که تصور کن و تصور کن. جاهایی رو که می گفت دوست داشتم. چشمام رو بستم و خودم رو اون تو تصور کردم. توی اون جنگل که کنار رود خونه ی آبی رنگ بود راه می رفتم و آب های توش داشتن با نسیم خنکی که می وزید تکون می...
-
من از نهایت شب حرف می زنم
پنجشنبه 26 فروردین 1395 05:44
داشتم عکس های خانوادگی یه زوج رو نگاه می کردم در کنار بچه شون. نکاهم که به نگاه پسر بچه ی مو فرفری توی عکس گره خورد، بی هیچ مکثی گفتم این باید بچه ی من می بود. بچه ی من با همون چشم ها و اون موهای فرفری که به من رفته. اگه بخوام کشف کنم علت اصلی اینکه چرا نمی خوام بچه بیارم چی هست باید خیلی خودم رو موشکافی کنم که خب...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 فروردین 1395 06:26
وقتی توی دلت داری طرفداری کسی رو می کنی که یه عده باهاش بدن. وقتی داری طرفداری دختری رو می کنی که بقیه دائم دارن قضاوتش می کنن. خودش رو، کاراش رو و خونواده اش رو. کسی که پشت سرش داستان های زیادی می گن... حالا با پسری دوست شده که همیشه خوشش می اومد و همه دارن می گن آخه چرا . وقتی دوست نزدیک تر خودت به همون پسر کراش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 05:15
شاید مسخره باشم. ولی اون قسمتی که ناز/نین بنیادی بازی کرده رو چند بارپشت هم دیدم. بهش افتخار کردم. اون لهجه ی بریتیش عاایش. موهای مشکیش. قیافه ی کاملن ایر/انیش. شیکیش. همه چیش. چقدر خوشم می یاد ازش.
-
nighty night
جمعه 20 فروردین 1395 04:40
زود اومدم خونه. درد زیاد در قسمت زیر شکم. دراز کشیدم و سریال دیدم. رفتم یه همبرگر گذاشتم توی مایکروویو خوردمش. بعدم بستنی. دارم به تابستون و استخر سر باز خونه ی جدیدم فکر می کنم. با این شکم آیا ؟ شبیه به مردهای بقال سرکوچه شکم دراوردم. پنجاه کیلو و این همه شکم ؟ضایعست. واقعن می شه با این وضع آفتاب گرفت؟ بازم گشنم بود....
-
undergrads are everywhere
پنجشنبه 19 فروردین 1395 05:35
مشکل من اینه که زیادی بچه می زنم. یعنی قشششششششنگ طرف خیال می کنه من بیست سالمه. خب از خدام بود که الان بیست ساله بودم. نه واسه اینکه عاشق زندکی ام و می خوام دوباره از نو شروع کنم. واسه اینکه وقتی توی سن بیست و هشت ساالگی می آی اینجا تازه می فهمی چقدر خر بودی که زودتر نیومدی. وقتی این بچه های لیسانس رو می بینم آرزو می...
-
its never too late to forget to remember
چهارشنبه 18 فروردین 1395 00:34
تو یه قسمت از how i met در مورد این صحبت می کنن که هر آدمی یه چمدون نامرئی با خودش می کشونه این طرف و اون طرف که یه جورایی رازها و یا نقطه های سیاه زندگیش هست. اینکه مال بعضی ها خیلی سنگینه و چه خوبه که گاهی کمک کنیم که حملشون کنن. منم چمدون های زیادی دارم. اینجا مرئی شون کردم. کم کم و توی تمام این هشت نه سالی که...
-
در انتظار غذا
شنبه 14 فروردین 1395 19:11
دیشب اینقدر خسته بودم نشد دوش بگیرم. می خواستم مثل آدم صبح زود بیدار شم ، دوش بگیرم یه نهار خوب درست کنم و بخورم و برم سر کار و درسم. تا لنگ ظهر خوابیدم. حالا این هیچی. روز تعطیل بودش بالاخره. بیدار شدم یه قهوه شکلات توپ درست کردم تا اثر ده ساعت خواب بپره. بهد گفتم برم یه دوشی بگیرم ولی تا وقتی زیر دوشم بگذارم نهارم...
-
slow the f..k down bi...h
شنبه 14 فروردین 1395 03:51
هم خونه ای قبلیم خیلی دختر خوش استایلی بود. البته بدبخت از هفت صبح بیدار بود داشت می دوید. توی عر/تش بود. برشون می داشتن می بردن چند شب توی دشت و بیابون سرد با جک و جوونور می خوابیدن صبح های کله ی سحر هم کل بیابون رو می دویدن دیگه عمه ی من هم بود هیکلش خوب می شد. بعد این هر بار که از باشگاه بر می گشت همونقدر فرش و تر...
-
maybe
شنبه 7 فروردین 1395 21:29
این بار، خیلی طول کشید تا با بریک آپم کنار بیام. کنار اومدن هنوزقید مناسبی برای شرایطم نیست البته چرا که مطمئن نیستم کنار اومده باشم. هر روز دارم بهش فکر می کنم و اگه توی جمعی برم حتمن در موردش چیزی می شنوم و عمومن چیزهایی که می شنوم روی روانم رژه می ره. کلیات اینه که داره به طرز اغراق شده ای خوش گذرونی می کنه و به...
-
greys anathomy
شنبه 7 فروردین 1395 09:48
do not wonder why people go crazy, wonder why they dont
-
we are not lucky enough to forget
چهارشنبه 4 فروردین 1395 01:50
پست سارا رو خوندم یاد مامان خودم افتادم. من نمی تونم زندگیم رو به دو بخش تقسیم کنم. با مادرم و بی مادرم. چرا که اون روزهای مریضی، اون لاغر شدن ها،اون ریختن موها خودش یه بخش بزرگ و جداگانه بوده که حتی به مرگ و زندگی هم ربط نداشت. علائم از کار افتادن یه بخشی از بدن که یعنی داریم به روزهای آخر می رسیم. من هم باهاش به اون...
-
lady,, tornado and my mysterious life
جمعه 28 اسفند 1394 05:04
آخر هر سال وبلاگ نویسی برام تبدیل به بازخواست و مواخذه و جواب پس دادن می شه.. به نظر می یاد همه می آن و یه جمع بندی می کنن و یه تبریکی می گن و می رن و اینجوریه که سال بقیه نو می شه. سال من اما هیچوقت اینجوری کار نکرد، هیچوقت اینجوری نو نشد. هیچوقت نشد همه ی کارهام رو جمع و جور کرده باشم. راستش حالا، توی این غربت و...
-
I better Shut Up
یکشنبه 23 اسفند 1394 07:04
گفت من آدم شادی ام اما شاد بودن اینجا از من انرژی زیادی می گیره چون دور و برم پر از سدنس هست. گفتم این شهر نیاز به یه ساحل داره. گفت من تابستون ها می رم این دریاچه شنا می کنم. گفتم is it safe to swim? گفت : I will safe you گفتم: i dont need you من می شد خوشبخت تر باشم. خوشبخت تر هم شاید نه. می شد لااقل کمی، کمی راحت...
-
life as it is
شنبه 22 اسفند 1394 03:16
از در راهرو که اومدم بیرون، دیدم خانومه نشسته یه گوشه و تکیه داده به دیوار. ازش پرسیدم چی شده ؟ دستش رو نشونم داد. دستکشش پر از خون بود. کیفم از دستم افتاد و خودم نشستم روی زمین. می دونستم آدم زنده ای دیگه توی دانشگاه پیدا نمی شه. آخر هفته بود و همه رفته بودن. داشتم فکر می کردم از کی کمک بخوام؟گفت زنگ زدم شوهرم توی...
-
نا امیدی
جمعه 21 اسفند 1394 03:04
زیاد اهل دوست داشتن آدم ها نیستم. اما قلبم از تنفر از آدما گریزونه. توی این عمری که گذشت، که شاید بیشتر از نیمش بوده حتی، آخرش نشد از کسی متنفر باشم. بعد از یه ماه سر و کله زدن با خودم و گشتن با سوییسی و پرو یی* !! و گریه کردن های مداوم و مریضی های سخت، به این نتیجه رسیدم که هیچ ایرادی نداره که دوستش داشتم و دارم. که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اسفند 1394 03:31
واقعن من حکایت اون جمله هستم که می گه من هیچوقت یه اشتباه رو دو بار تکرار نمی کنم، بلکه چندین بار تکرار می کنم برای اینکه ازش مطمئن شم !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اسفند 1394 06:38
بهش گفتم درست فکر می کنه. که من همیشه به داشتن چیزهای بهتر وبزرگتر فکر کردم. که هیچوقت با گه هایی که دنیا توی کاسه زندگی من گذاشت نساختم. که می دونم خوشبختانه یا بدبختانه من یه جنگجو ام که نمی دونه باید به خودش افتخار کنه یا نه. اما همه ی این جاه طلبی ها، این بلند پروازی ها و این سر نترس داشتن ها، یه جنبه ی بسیار بد...
-
این خوشی ها رو از ما نگیر
یکشنبه 16 اسفند 1394 18:49
صبح که بیدار شدم چشمم باز نمی شد از خواب. دیدم روی عکس دو تا خر با لباس عروسی تگ شدم که زیرش نوشته بود عروسیت مبارک رفیق. به فال نیک گرفتم. تگ کننده رو نمی شناختم و توی خواب و بیداری به خودم گفتم حتمن تبلیغاتیه. بیدار که شدم رفتم ببینم این چی بود دیگه. دیدم دوست/ دختر داداش کوچیگم هست ! البته هیچ وقت به من معرفی نشد...
-
you need to be afraid
یکشنبه 16 اسفند 1394 06:15
یه جمله ی بامزه ای خوندم امروز که یاد یه چیزی افتادم و بعدش گفتم بیام بنویسمش. یه دختری اینجا هست که یه دو سالی از من بزرگتر هست. وقتی اومده بودم بارها و بارها اسمش رو از همه شنیده بودم و می دونستم یه جورایی رییس گروه ایرانی ها هست مثلن. بعد تر که دیدمش اینقدر به نظرم عادی و معمولی و بی هیچ چیز خاصی اومده بود که وقت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفند 1394 05:57
همیشه به روند طبیعی عزاداری کردن مردم ، به اظهار ناراحتی کردنشون در ملا عام در مورد از دست دادن والدینشون حسادت کردم. کاری که خودم قادر به انجامش نیستم. یکی از فانتزی هام این بود که وقتی بیام اینجاو با مردم همین جا باشم دیگه کسی در مورد خانواده ام سوال نمی کنه. منم مجبور نیستم چیزی در مورد از دست دادن مادرم بگم. یا...
-
im lost
جمعه 14 اسفند 1394 14:29
امروز از در موزه که اومدم بیرون. دیدم راه رو بلد نیستم برگردم دانشکده. بلند گفتم آیم لاست.پسره خندید. گفت راهت از اون وره. و با دستش به یه عالم پله اشاره کرد که از وسط یه پارکی می رفت بالا. گفت رو به خورشید حرکت کن می رسی. رو به خورشید از پله ها اومدم بالا. وقتی رسیدم بالای پله ها خورشید نبود. چند تا سنجاب و یه دونه...
-
:دی
سهشنبه 11 اسفند 1394 16:58
باورم نمی شه گفتم کامنت بدین بد بستم کامنتارو ! فک کنم معلوم شد چرا رابطه ی خوبی ندارم ! لول مرسی از اونایی که زیر پست قبلایی کامنت دادن و مرسی از اونایی که مجبور شدن توی پیغام ها بنویسن. اگه دوست داشتین این دیگه بازه ! البته فک کنم !
-
tell me your secret friends
سهشنبه 11 اسفند 1394 02:30
امروز یه چیزی به دوستم گفتم. اولش فکر کردم جمله از خودمه. بعدش فهمیدم که این رو توی how i met your mother ، رابین گفته بود. داشتیم در مورد رابطه و ریلیشینشیپ حرف می زدیم و از تنهایی. داشتم بهش می گفتم دلم یه رابطه ی خوب می خواد. جمله ی کلیشه ای که از وقتی یادم می یاد دارم تکرارش می کنم و اگه از من بپرسین رابطه ی خوب...
-
dont fu/ck me please
یکشنبه 9 اسفند 1394 09:58
یه بارم بود کلاس سوم دبیرستان بودم. پنجشنبه بود. مامانم و بابام، هر دو تعطیل بودن و وضعیت خونه خراب بود. توی مرحله ی طلاق. تازه ساعت ده بیدار شدم برم برای امتحان فیزیک شنبه آماده شم. تلفن زنگ زد مامانم گفت بیا ناظمته . زنه اسمم رو صدا کرد گفت مگه تو امتحان نداری ؟ گفتم نه ! من شنبه امتحان دارم. گفت بابا پاشو بیا سر...
-
I’m not stranded on a desert island. No, he thought, ..I am a desert island
شنبه 8 اسفند 1394 05:54
دارم یه داستان می خونم از موراکامی به اسم شهرزاد! اینقدر لذت بردم که کاری رو کردم که تا حالا نکرده بودم! پاشدم واسه خودم یه لیوان ش/راب قرمز ریختم و تنهایی خوردم. چرا که نه ؟ فردا تعطیل هست و می تونم یکمی بیشتر بخوابم. این فضای وهم انگیز نوشته های موراکامی من و گیج می کنه و بی اینکه ربطی بهم داشته اشکم رو در می آره....
-
give it a second thought
جمعه 7 اسفند 1394 06:59
مامانم خیلی خوب خیاطی می کرد. از اون بهتر بافتنی هاش بود. هنرمندانه می بافت. از این تابلو بافتنی ها که اسمش رو یادم نیست هم بلد بود. دارم فکر می کنم چیزی بود که مامانم ندونه؟ گلدوزی می دونست. قلاب بافی. یه رومیزی بلند برای میز گرد خونه که روش قاب عکس هامون هست بافته بود. هنوزم اونجاست. هر چقدر به خودم فشار می آرم نمی...
-
because Iam happy
جمعه 7 اسفند 1394 05:03
Clap along if you feel like a room without a roof
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 اسفند 1394 05:39
فکر کن چند وقت پیش با یه یاروی ایرانی تو یه مهمونی دعوام شد. یعنی توی مهمونی که نه در واقع بعدش. اون شب هر جا می رفتم پشت سر و یا جلوی چشمم بود. حتی یه بار ازتوالت اومدم بیرون دیدم پشت در واستاده. اینقدر هم خورده بود چشاش قرمز بود شده بود عین متجاوز ها. بعد می رفتم جلوی آینه می اومد می گفت یو لوک گود. با هر کی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفند 1394 03:21
یه نفر باید بیاد به من یاد بده وقتی سرم داغه نیام اینجا دری وری پست کنم. خیال کردم دفترچه خاطراتم شده این وبلاگ. درسته که محتوایی نداره نوشته هام ولی دیگه دری وری هم حدی داره. مثل یه آدم عقب افتاده ، شش ماه من رو از پروسه ی تطبیق با مهاجرت عقب انداخت. این رو به بوس های خوبش می بخشم. ولی خوب حالا احساس تکه پاره شدن بهم...