-
dont get too close, its dark inside
یکشنبه 24 مرداد 1395 06:23
هفته ی اولی که عیران بودم شب و روز نداشتم. یعنی 24/7 بودم به معنای واقعی. اون وسط ها چند ساعتی چرت می زدم، اونم ساعت هایی که به وقت عامریکا وقت چرت زدنم بود. ساعت هشت صبح می خوابیدم تا یازده بعد از اون ور هم هفت شب تا نه. بعد اعصاب و روانم باطل بود. همه چیز روی اعصاب. الهی قربون خاله ی بیچاره ام برم که نمی دونست چمه و...
-
من وقتی پشمک بودم
دوشنبه 18 مرداد 1395 05:05
بهش پشمک دادم خورده. بعد پرسیده خب شما بهش چی می گین ؟آخه اینا هم دارن همین رو ، البته من نخوردم و نمی دونم مزه اش چه جوریه، این خودش وقتی خورد گفت که مزه اش فرق می کنه با مال ما . اینا بهش می گن کاتن کندی. بهش گفتم ما بهش می گیم پشمک. بعد هر هر می خندیدم . حالا اونم هی از خنده ی من خنده اش می گرفت می گفت وات؟ هی می...
-
تابستون کوتاهه !
سهشنبه 12 مرداد 1395 03:05
ری/ده شده به روابطم با عیرانی های اینجا. خب با شناختی که من از خودم دارم در طول این سال ها، این قضیه اصلن چیز عجیب و بی سابقه ای نیست. من همیشه ی خدا توی هر جمعی گاو پیشونی سفید بودم و با اینکه تمام سعی خودم رو می کنم که پرم به پر کسی نگیره، اما هرگز نشد از حاشیه به دور باشم. همیشه ی خدا نقل مجالسم و مردم دارن در مورد...
-
my reign has just begun
پنجشنبه 7 مرداد 1395 11:35
من همه جای دنیا نبودم اما می تونم بگم همه جای دنیا پرنده داره. از اینجا که نشستم صدای پرنده ها می آد. هر جای دنیا که ساعت 5 صبح با چشم گریون بیدار بشی صدای پرنده ها رو می شنوی. پرده ها رو کنار نمی زنم. توی این لحظه، بر خلاف همه ی لحظه علاقه ای به نور و روشنی و عاقبت خوش ندارم. با یه حساب سرانگشتی فهمیدم چند سال بعد که...
-
lose the battle but win the war
دوشنبه 14 تیر 1395 04:34
همون قدر که مامانم عاشق میوه بود من از میوه و میوه خوردن بدم می یاد. اون انگور می دید نمی تونست نخره. یا مثلن هندوونه. من یادم نمی یاد آخرین باری که این دو میوه رو خوردم کی بود. شاید چهار پنج سال پیش که زنده بود و خودش خرید می کرد .. نمی دونم. همیشه به من اصرار می کرد باید میوه بخوری. هر جام درد می گرفت می گفت می دونی...
-
امروز
چهارشنبه 9 تیر 1395 02:35
بچه ام امروز اومده بود جلو در آفیسم منتظر بود. منم اون ور پولارم اومده بود امروز، نمی رفتم بیرون ببینمش. بعد از نیم ساعت رفتم بیرون که دیدم رفته. رفتم طبقه ی پایین واسه خودم یه چی توز خریدم اومدم بالا دیدم برگشته. تا اومدم سلام بهش بگم خودش صدام کردم (بگردم الهی ) . بعد منو دعوت کرد به مسابقه ی فوتبال خودش با عیرینین...
-
you look like my next mistake
سهشنبه 8 تیر 1395 01:26
خیلی معمولیه. به قول دوستم این بدبخت اگه عیرانی بود تا حالا صد بار با شات گان زده بودیش. ولی کاراش با نمکه. البته به عنوان اولین پسر عامریکایی که روم کراش داره. آروم و مودبه. لهجه اش عمریکن ولی بسیار قابله فهمه که همین خیلی کار منو راحت کرده. راه به راه در آسانسور رو برام نگه می داره. اینا گاهی اینقدر با ادبن دوست...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 تیر 1395 02:49
یه عمره آرایش می کنم لباسای قشنگم رو می پوشم گلدون می خرم کاغذ دیواری می خرم تابلو می خرم ، نه یکی نه دو تا نه سه تا، که هزار تا. اما نمی شه. تابلویی به این دیوار وصل نمی شه. میخی نمی ره به این دیوار. دیواری نداره این خرابه. .. " خیلی وقتها نمیشود یک ویرانه را درست کرد. بس که گذشته چیزی باقی نگذاشته که بشود به...
-
say them anyway
یکشنبه 30 خرداد 1395 05:37
امشب دوستم گفت بیا بریم بیرون. گفتم نمی یام حوصله ندارم. عوضش رفتم خونه اش ازش یه دونه آ/ب/جو گرفتم بعدش هم برای خودم پاستا درست کردم تنهایی یه مهمونی گرفتم و درست مثل همه ی مهمونی های تنهایی دیگه ام که د/را/نک می شم به گریه ختم شد. با چشم گریان ِ معلوم نیست از چی ، رفتم آشغال ها رو گذاشتم توی جای مخصوص آشغال ها که از...
-
find me when it is dark and stormy
پنجشنبه 27 خرداد 1395 03:49
تصمیم داشتم امروز ورزش نکنم. بنابراین اومدم خونه و تا مرز زخم بستر گرفتن دراز کشیدم . ساعت ده شب یعنی همین نیم ساعت پیش یهو رعد وبرق زد و بعدم باد و بارون . به سرم زد راه بیفتم برم بیرون. چترم رو برداشتم به بهانه چک کردن صندوق پستی راه افتادم سمت در ورودی مجتمع. شب، توی اون باد و بارون و طوفان یعنی چه کسی می تونه بره...
-
VS
یکشنبه 23 خرداد 1395 19:21
-Are we winners or losers? -losers tonight but winners in general
-
من جهان بینی ندارم/ من الفبای جدیدم
شنبه 22 خرداد 1395 04:37
این چند وقته یه مساله ای ذهنم رو درگیر خودش کرده بود. جالبه با هر کی که حرف می زنی به نظر می یاد که می دونه چی می خواد. مردم راجع به آینده شون مطمئن و مصمم هستن.. راجع به ازدواج، بچه دار شدن و حتی تعداد بچه ها. یکی از دوستام چند روز پیش خونه ی ایده آلش رو برای من توصیف می کرد. که دوست داره توی کدوم ایالت باشه ، خونه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 خرداد 1395 02:17
آمار بازدید اینجا معمولن دور و بر صد نفر در روزه. خیلی جالبه که درست توی روز تولدم شده دویست و هفتاد و هفت نفر. انگار کلی آدم روز تولدت بیان سر کوچتون واستن ولی نیان تو. اینجا هم ترسناکه ها. هزاران هزار آدم غریبه، آدم بد ، آدم خوب می یان و می رن و قضاوتت می کنن و دوستت هم ندارن. از زندگی آدم خبر دارن که چی بشه؟ اصلن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 خرداد 1395 05:53
واقعن امروز که شکمم رو توی آینه دیدم خودم حالم به هم خورد. یعنی تمرکزم رو گذاشتم روی بازو ، شکم دوباره ول شد اومد جلو که البته خیلی هم تو نرفته بود. این چند روز خیلی کار فکری دارم همش پشت کامپیوترم نشستم دارم فکر می کنم و هیچی به اندازه ی این کد نویسی و آنالیز داده از من انرژی نمی گیره. واقعن مجبورم زیاد غذا بخورم که...
-
back in the old days
یکشنبه 16 خرداد 1395 19:24
تا قبل از اینکه برم دانشگاه آدم خیلی عجیبی بودم. تا زمانی که خودم می خواستم ،به طرز غیر قابل باوری آدم بی تفاوت، سرد و خشکی بودم.این باعث تعجب همه می شد. همه بهم می گفتن چه جوری می تونی این طور باشی ؟ نمی دونستم چراو چه جوری می تونستم اون جور باشم اما عوض شدم تا این سال های آخر که یه آدم گریه کن و احساساتی و بغضی و در...
-
دعای شب جمعه !
شنبه 8 خرداد 1395 08:47
گوشی رو اسپیکر بود. صدای برادر داشت از اون ور اتاق می اومد. قدیمی ترین رفیق دنیا م برادرمه. درست از همون روزایی که با اون چشای درشت مشکی و اون مژه های بلند چهار دست و پا می رفت سروقت وسیله های من. همون وقتایی که توی درگیری ها و نابسامانی های افتضاح خانوادگی می گرفتمش پیش خودم تا بدونه منم هستم. می ترسم، خسته و نا...
-
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
شنبه 8 خرداد 1395 05:06
هم خونه ایم یادش رفته بود پول برق رو بده. خیلی قشنگ برق رو قطع کردن. از هفت غروب که برگشتم خونه، نشستم توی تاریکی. فردا صبح با بچه ها قرار دارم در نتیجه نیمچه شارژ رو باقی گذاشتم برای فردا صبح و هیچ نوع وسیله ای برای سرگرمی نداشتم. حتی نور. دراز کشیدم روی تخت. یه نوع عجیبی از آرامش اومد به سراغم. یه آرامشی که توی ظلمت...
-
فحش !
پنجشنبه 6 خرداد 1395 00:06
می دونم دوصت/دخترش اومده عامریکا. این رو قبل از اینکه دیروز یکی از بچه ها بهم بگه، خودم فهمیده بود. چه جوری؟ با حس ششم لابد ! همش نشستم دارم به رابطه شون فکر می کنم. به اینکه الان لابد جفتشون چه خوشحالن. لابد همش منتظره آخر هفته بشه بره دیدنش. اون رابطه ای که خیلی وقت بود منتظرش بودن رو با هم شروع کردن.شادن حتمن....
-
ive survived worse
شنبه 1 خرداد 1395 17:58
"نیت "، پسر سوییسی هی می رفت دستشویی. یعنی می گفت می رم دستشویی ولی نمی دونم کجا می رفت. هر بار با یه دختر جدید بر می گشت. آخری توی دماغش گوشواره یا دماغ واره داشت و تمام تنش پر بود از تتو. پسره معرفیش کرد گفت این نقاش هست.دختره اسمم رو پرسید. چندین و چند بار تکرار کرد و هی می گفت کمکم کن بهترش کنم . بهش...
-
ازخاطرات پراکنده
جمعه 31 اردیبهشت 1395 04:31
پدرو مادر من تو یه شرکت کار می کردن. پنج سال ابتدایی رو باهاشون ساعت شش صبح از خواب بیدار می شدم تا به سرویس ساعت هفت و نیم صبح برسیم. مامانم یه بارونی داشت که سرمه ای بود . بلند بود و کمربند داشت. یه مقنعه هم داشت که وقتی سرش می کرد لپاش تپل تر می شدو همیشه یه رژ لب می زد که خوشگلیش هزار برابر می شد. گفتم که ، ظهر ها...
-
حنا دختری در مزرعه
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 01:36
خلاصه اینکه یه دونه سرویس برای اینجا راه افتاد و من از کابوس پول تاکسی و یا پیاده روی های روزی دو ساعت نجات پیدا کردم. هر چهل دقیقه یه دونه از این اتوبوس کوچولوها که تو کارتون های دهه ی شصتی می اومد حنا دختری در مزرعه یا پینو کیو رو سوار می کرد می برد مدرسه یا مزرعه، می یاد از جلوی خونه ام رد می شه و من واقعن نمی دونم...
-
who am i ? that the secret i never tell
سهشنبه 28 اردیبهشت 1395 01:19
یه زمانی بود برای نوشتن تلاش می کردم. برای بهتر نوشتن، برای پیدا کردن کلمه ها. دوست داشتم قشنگ بنویسم. جمله هام تو یاد مردم بمونه. هزار بار بخوننش و هی تکرارش کنن. نویسنده شدن جدی جدی آروزی من بود. اینجا تمرینش رو می کردم. از یه جایی به بعد، یادم نیست کجا و چه روزی-و دلم هم نمی خواد برگردم اون یکی وبلاگم رو بخونم...
-
bit///ch///y///ness
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 01:43
دوستم طبقه ی بالای من زندگی می کرد. رفته بودم خرت و پرت هام رو بگذارم خونه اش که با ماشینش برام بیاره. بار آخری که از خونه اش اومدم بیرون بهش گفتم در رو باز بگذار تا هر بار در نزنم. نیم ساعت بعدش دوباره رفتم بالا یه ضربه ی آروم به در زدم و بازش کردم که دیدم دوس/ت دخترش اونجاست و خب این اولین مواجهه ی دختر بیچاره با من...
-
new problems are born
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 01:52
بله. خونه ی جدیدم قشنگ و مرتبه . دور و برش سر سبزه . پنجره های قشنگ داره. از دیروز توی تختم ولو شدم و نمی تونم کاری کنم. بله احساس می کردم اومدم هتل و اینا قسمت های خوب قضیه هست. قسمت بسیار جالب ماجرا از دیروز شروع شد وقتی که فهمیدم اتوبوس های دانشگاه به این مسیر برای کل تابستون قطع می شه و من ماشین ندارم و طبق گوگل...
-
he made me feel pain
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 01:24
دیگه حقیقتش این هست که ازش خوشم می اومد. یه چیزی داره توی خودش که اسمی نداره و من خوشم می یاد از همونش. همیشه وقتی می خواستم راجع بهش با دوستم حرف بزنم بهش می گفتم ویردو. یعنی آدم عجیب غریب.ماجرا از اینجا شروع شد که وقتی بهم زدیم، یه باری توی یه جمعی بودم که چند تا از دوستای صمیمیش داشتن در موردش می گفتن که این بای...
-
حسنی به مکتب نمی رفت
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 03:18
این هفته امتحان دارم. پروژه دارم. کار دارم. ولی تمام امروز رو خواب بودم. تا یک ظهر خوابیدم بعدش رفتم دانشگاه 1 ساعت ول چرخیدم وبعد با دوستم رفتیم غذا خوردیم و بعد من برگشتم خونه دوباره خوابیدم اون وقت ساعت ده شب یهویی تصمیم گرفتم برم باشگاه. من معمولن همین ساعت ها می رم همیشه چون تا ده می مونم دانشگاه کارهام رو می کنم...
-
the other day
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 23:58
نمی دونم چه جوری در مورد این کشور و خیابون ها و ایاب و ذهابش توضیح بدم. برای همین هم توضیح نمی دم. فقط به همین بسنده می کنم که یه ایستگاه و شاید دو ایستگاه زودتر پیاده شدم. اشتباهی رفتم توی یه مجتمع مسکونی دیگه. همه جا سبز بود. خونه های رنگی و کوچیک کوچیک. موبایلم 4 درصد بیشتر شارژ نداشت. فقط تونستم بفمم جای اشتباهی...
-
ترس ترس ترس ترس ترس
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 23:56
از سفر برگشتم. دوستم می گه دمت گرم که تک و تنها توی زندگیت همه جای این کشور رو گشتی. می دونم هنوز بهترین جاهای دنیا رو ندیدم. اما می دونم بعد از دیدن این کا/لیفرنیای لعنتی می تونم بگم یکی از بهترین جاهای دنیا رو دیدم. با کلی آدم جدید معاشرت کردم هرچند هنوز نتونستم برای خودم یکی رو پیدا کنم. توی مهمونی شام کاری که...
-
i am fu...ing dark and cloudy
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 06:49
پسرهایی که اینجان گاهی پدر و مادرهاشون می یان دیدنشون. معمولن تو این وقت ها یه مهمونی می گیرن و همه رو دعوت می کنن. اونوقت مامانا همیشه اونجا از یکی خوششون می آد که به پسرشون پیشنهاد می کنن این رو بگیر. چند تا خانوم سن و سال دار هم توی این شهر زندگی می کنن که عاشق مهمونی دادن به سبک بیست سال پیش عیران هستن. هی چای...
-
,وقتی اعصاب نداری و دوست داری به یکی گیر بدی
جمعه 3 اردیبهشت 1395 01:07
بیست سالم که بود توی پروفایل های صفحات مجازی اون موقع، در مورد خودم نوشته بودم فمی/نیست. بچه های دانشگاه ادم می کردن و سعی می کردن باهام حرف بزنن. بحث می کردن و من هم جواب می دادم. بی ادب بودم و برام مهم نبود چی می گم. نمی ترسیدم. قلدری بودم واسه ی خودم. من نوشته بودم فمی/نیست چون مامانم رو می دیدم. توی پروسه ی طلاق...