-
i wish i was an icecream
سهشنبه 23 تیر 1394 22:56
دلم بستنی می خواست. طعم سردِ کره و شکلات. دلم نمی خواست برم کافی شاپ و قاطی دود ِ سیگار مردم بشینم و یه بستنی شلوغ پلوغ بیخود با یه عالم ژله بخورم. دلم بستنی می خواست تو جایی که یه عالم آدم با هر تیپ و شکل و قیافه ای اون لحظه فقط به انتخاب طعم یستنی فکر می کنن. روبه روی چندیدن و چند مدل بستنی و بستنی فروشی کاسه به دست...
-
loving you is not my plan
دوشنبه 22 تیر 1394 22:16
تازگی ها بغلش که می کنم حس می کنم دوسش دارم و توی دلم بحران ِ خاورمیانست به خاطر همین مساله .
-
کلاس خصوصی هم داریم !
دوشنبه 22 تیر 1394 12:19
اتفاقی برخوردم به یه کلیپی تو یو/تیوب و نگاهش کردم.در مورد فیزیک کوانتوم و آزمایش دو شکاف بود. جایی که نشون می داد الکترون ها در حضور ناظر( چشم نه، دستگاه های اندازه گیری)، رفتاری متفاوت با رفتارشون در غیاب ناظر دارن. و بعد صدای توی کلیپ با خنده میگه که "آیا الکترون ها می دونن که دارن دیده می شن؟ چرا رفتارشون...
-
می دونی چرا نمی تونی بهم آسیب بزنی ؟
پنجشنبه 18 تیر 1394 14:17
یا اینکه: you can't hurt me cause i ' m already broken
-
پوستینی کهنه دارم من/ یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
پنجشنبه 18 تیر 1394 11:24
من انگشتای ظریفی دارم. نازک و تقریبن بلند. درست شبیه به انگشتای مادرم وقتی خیلی جوون بود. وقتی هنوز ازدواج نکرده بود و بچه ای نداشت و خوشبخت بود. سفر اروپا می رفت پیش برادرش. لباسای مارک دار می پوشید و زیبا بود. کفش های پاشنه بلنذی داشت که من هیچوقت نتونستم بپوشم. مادرم قدش کوتاه بود و اینو دوست نداشت. برای همین همیشه...
-
در من دراکولای غمگینی ست می فهمی ؟
چهارشنبه 17 تیر 1394 11:22
پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود
-
meet my other sides people
سهشنبه 16 تیر 1394 10:49
دو سال همخونه ای داشتم که سیگار می کشید. یعنی هر وقت اعصاب نداشت می رفت یه پاکت می خرید و همش رو می کشید تا ته. یا اگه اضافه می اومد فرداش می کشید. گاهی قهوه درست می کرد و برا منم می ریخت و بعد می گفت بیا ، می کشی؟ می گفتم نه. واقعن دلم نمی خواست. من از سیگار متتفر بودم. بدم می اومد. دو سال تمام هر بار بهم گفت گفتم...
-
a light in a darkened world
دوشنبه 15 تیر 1394 11:27
اگه گشنه این و دلتون ته چین مرغ یا بادمجون می خواد ولی حال، حوصله و سلیقه اش رو ندارین و کسی رو هم ندارین تا براتون درست کنه، کاری که می گم رو بکنید. زعفرون رو حل بگیرید تو آب و بریزید توی ظرفی که ماست پرچربتون رو ریختین توش. اون وقت ماستتون یه زرد و نارنجی ِ خوبی می شه. از اون ور هم مرغ رو با یه پیاز و خیلی کم رب و...
-
در جستجوی مقصر یا مقصر ِ از غیب رسیده / قسمت اول
یکشنبه 14 تیر 1394 09:33
به گمونم از صفر تا پنج سالگیم بهترین سال های زندگیم بودن که دیگه تکرار نشدن. به چندین و چند دلیل. اول اینکه خاطرات ِ اون زمان رو خوب به یاد ندارم. دوم اینکه پدر و مادرم توی اون سالها هنوز خیلی به خون هم تشنه نبودن و سوم اینکه خاطراتی که از اون دوران به یاد میارم خاطرات خوبی هستند. یادم می آد دیروقت و برخلاف میل مادرم،...
-
there is still hope for you
شنبه 13 تیر 1394 11:29
به موقع از خواب بیدار شد. بی زنگ ِ ساعت ، بی صدای خروس. توی آپارتمان خودش تو کوچه ای با گلدون های بزرگ توی پیاده رو. چشم های بادومیش رو مالید و مسواک زد. لباس هاش رو پوشید و آخر هم کراواتش رو بست. تخت بهم ریخته موند. به دفترش که رسید قهوه استارباکسش رو گذاشت روی میز. ایمیلش رو چک کرد و به ذهنش رسید برای دختری...
-
باخته و برنده مون هیچ
شنبه 13 تیر 1394 09:45
نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟
-
It's been said and done/ Every beautiful thought's been already sung
چهارشنبه 10 تیر 1394 17:04
دلم می خواست نویسنده بودم. شاعر یا نقاش بودم. عکاس بازیگر تئاتر یا قصه گو. یه شغلی غیر از اینی که الان دارم. شغلی که بشه غصه ها رو باهاش کلمه کرد. دوست داشتم یه کتاب بنویسم. کتابی که توش خودم رو خلاصه کنم. مردم بخونن و من رو از توش تکه تکه جمع کنن. اما ایده ای نداشتم. سوادش رو نداشتم و ندارم. اما حالا یه ایده ای برای...
-
بی خیال بدبیاری/ زنده باد این عاشقانه
چهارشنبه 10 تیر 1394 09:50
منِ شوهر گریز و بیزار از تشکیل خانواده دیشب خواب دیدم می خوام ازدواج کنم. توی یه خونه ی بزرگ و بی سر ته که تا به حال اونجا نبودم. یادم نیست که توی خواب می دونستم کجام یا نه. تنها چیزی که یادم می یاد اینه که خیالم راحت بود. خاطر جمع بودم. توی محفل غریبه ها راه می رفتم و معاشرت می کردم. غم و فکر و خیال نداشتم. دلهره ی...
-
convince me or leave me
دوشنبه 8 تیر 1394 17:47
برای ذهن ِ فانتزی خواه ِ من اون زیادی معمولی بود. همیشه فکر کردم در موردش شاخص ِ برجسته ای وجود نداره که بخوام بسطش بدم. همه چیز در حد و اندازه های معمول که خیال کنی گفتن نداره. ویژگی و یا اخلاقی که بیشتر و بزرگتر از حد معمول باشه و یا نقص و ایرادی که خلا ایجاد کنه تا بخوای بهش اشاره کنی نداره. وجودش مثل یه لباس تو...
-
تنها صداست که می ماند
یکشنبه 7 تیر 1394 10:46
بست فرند به اون آدمی تو دنیا که من تو گذشته خیلی دوستش داشتم می گه "دیوث". یعنی همیشه می گفت. سال هاست. به منم می گه خب تو مدلت اینجوریه. از دیوثا خوشت می یاد. مساله اینجاست که من خیلی آدم ِ کلامی ای هستم. برام مهم اینه که طرف چی می گه. من باید بشنوم. فقط اینجوری قانع میشم که چیزا وجود دارن. احساس ها وجود...
-
if only
شنبه 6 تیر 1394 11:06
با امروز 3 روزه که باهاش حرف نمی زنم. به خاطر کبودی ِ روی ِ صورتم. بعد از سه روز تازه داره کم رنگ می شه. بهش می گم آخه مرد ِ حسابی وقتی اینجوری گردن و صورتم رو کبود می کنی کی باورش می شه که کل قضیه همین چهار تا بوس و گاز باشه اونم همش در عرض 10 دقیقه. نمی گی من چی کارشون کنم؟ در حد مرگ ازش عصبانی بودم. بهش گفتم بی...
-
take me to your world
جمعه 5 تیر 1394 09:31
کتاب روی شکمم زل زده بودم به سقف غرق در افکارم. برادرم اومد توی اتاق خوشتیپ کرده و عطر زده پرسید خداییش به نظرت لاغر نشدم؟ جواب دادم من ترازو نیستم. گفت چشم چی؟ چشم که داری ؟ گفتم چشم هیچوقت معیار خوبی برای قضاوت نبوده. می گه امروز ماشین رو میذارم خونه پاشو برو بیرون یه دوری بزن دختره ی سبکسر زده به سرت! :))))
-
you win or you die
پنجشنبه 4 تیر 1394 21:43
گاهی از اوضاع و شرایطم نه تنها حالم بد میشه و دوست دارم همه چیز رو با هم جرواجر کنم بلکه دیگه از یاد آوری و تکرار شدن همه ی بد بیاری ها خجالت می کشم. نمی دونم شدم مثل ّ ادمایی که از بدبختی هاشون خجالت می کشن. در حالیکه همیشه آدم هایی با این ویژگی رو سرزنش می کنم. کسی حق نداره چون بدشانس و بدبیاره و کم اقبال هست خجالت...
-
uninvited death
پنجشنبه 4 تیر 1394 17:22
مخم خالیه. توش هیچی نیست. یه جوری که انگار از اول همینطور خالی بوده. راکدم. دارم وقت رو تلف می کنم و فاجعه اینجاس که راضی ام. تمام ِ درد ِ من اینه که چرا راضی ام؟ من ِ همیشه ناراضی چرا الان راضی شدم ؟ اسمش رضایت ِ ؟ خستگیه؟ مردن روح پیش از مرگ ِ فیزیکیه؟ چم شده؟ الان چه وقته وا دادنه ؟ یعنی دیگه مُردم ؟ الان چه وقت...
-
when im about to lose hope
سهشنبه 2 تیر 1394 21:25
خیلی خوبه آدم باهوش باشه. به نظر من هر کسی تو هر شغل و جایگاهی باید یه کم بهره ی هوشی داشته باشه. مثلن آرایشگری که من سال هاست می رم پیشش یکی از اون آدمایی هست که به نظرم از هوش بی بهرست. البته نمی تونم قطعی نظر بدم چون با اینکه تنها یک سال از من بزرگتره با مدرک دیپلم از همین شغل تونسته یه مغازه در بالای شهر اینجا، یه...
-
life goes on
سهشنبه 2 تیر 1394 08:44
چند سال پیش یه زوج جوان یکی از خونه های آپارتمانی که توش زندگی می کنیم رو خریدن. من بیشتر اوقات مرده رو می دیدم که داشت ماشین رو پارک می کرد. تو اون دو سه سالی که من خونه نبودم گویا مرده تصادف می کنه و می میره. از اون موقع تا حالا زنش داره تنها اینجا زندگی می کنه. اولش باور نمی کردم.نمی دونم چرا. شاید چون فکر می کردم...
-
A failure is not always a mistake
دوشنبه 1 تیر 1394 19:25
احساسم احساس ِ یه آدم ِ دست از پا درازتره. احساس ِ ناپلئون موقعی که تو جنگ واترلو ارتشش در هم شکست و اون دیگه تنها یه فرمانده ی بازنده برای مردهای شکست خورده بود. احساس ناپلئون رو دارم موقعی که بعد از شکست جلوی انگلیس ها، خودش رو به پیروز میدان تسلیم کرد و اونا تبعیدش کردن به جایی دور. تبعیدی ام. احساس می کنم لشکرم...
-
توفیق اجباری
شنبه 30 خرداد 1394 19:23
یه آدم محترمی هست که یه مدتی به من گیر داده برای آشنایی. من به سه دلیل جوابم بهش منفی بوده همیشه. اول اینکه خوشم نمی آد ازش. خیلی واضح خیلی روشن. از ظاهرش هم هست که خوشم نمی آد. دوم اینکه یه جورایی رابطه فامیلی نزدیکی داره باهامون و اون رابطه ی فامیلی طوری هست که من هیچ جوره دلم نمی خواد خبری برسه بهشون که من با این...
-
گزارش یک تنهایی
شنبه 30 خرداد 1394 10:38
مردی یه روز زندگیش رو ترک می کنه و 27 سال بعدش رو توی جنگل زندگی کرده. تنها و بدون ارتباط با هیچ کسی. اون از خونه های اطراف مواد غذایی و روزنامه و کتاب می دزدیده و در نهایت یه روز به خاطر گزارش های مکرر مردم اون منطقه به پلیس بعد از مدت ها دستگیر می شه. اون می گه که از پدر و مادرش و هیچ کسی دیگه ای خبری نداره و نمی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 خرداد 1394 14:26
اگه یه روزی یکی ازم بپرسه دوس داشتی چه جور خانواده ای می داشتی ، بهش می گم از این خانواده شلوغا که مثلن 4 تا خواهرن یکی از یکی خوش برو رو تر و درست حسابی تر. همه خوش قد و بالا و خوش هیکل و درس خونده و به به و چه چه. از اینا که شوهرای خوشتیپ گیرشون می یاد و آخر هفته همه با هم یه جا جمع می شن و تفریح می کنن. به موقع...
-
آیدا در جمع
سهشنبه 26 خرداد 1394 20:45
این چند ماه دو نوع ورزش رو امتحان کردم. ایروبیک و پیلاتس. جلسه های اول ایروبیک انگار بعد از سالها از خواب عمیقم بیدار شده بودم. 20 نفر هماهنگ می رفتن سمت چپ اونوقت کله ی من، سمت راست، از توی آینه بزرگ باشگاه پیدا بود. پای همه عقب بود مال من جلو. ملت دستاشون بالا بود مال من تازه داشت می اومد پایین. مربی دائم اسمم رو...
-
تو نباشی من از اعماق وجودم دورم/زیر بی رحم ترین زاویه ساتورم
شنبه 23 خرداد 1394 08:37
لپ تاپم رو با خودم بردم توی تخت تا سریال نگاه کنم. اخلاق لپ تاپ بردن توی تخت رو از وقتی رفتم تهران یاد گرفتم. با اینکه اونجا هم برای خودم یه میز تحریر فراهم کرده بودم اما صندلیش راحت نبود برای همین کم کم کوچ کردم به تخت. از صبح تا شب روی تختم بود و یه روز که لپ تاپم روی شکمم بود و تکیه داده بودم به دیوار پشت تخت...
-
تا یادم نرفته است بنویسم / حوالیِ خواب های ما سالِ پربارانی بود
پنجشنبه 21 خرداد 1394 12:41
نمی دونم اینکه فرو کردم تو مساله ازدواج و حواشیش از کجا می آد. اما به گمونم علتش این باشه که هیچوقت اینقدر نزدیک نبودم به این قضیه و تصمیم گرفتن در موردش. شاید وقتی سالها با کسی دوستی می کنی و بعد تصمیم به ازدواج می گیری اوضاع خیلی فرق کنه با وقتی که کسی پا پیش می گذاره و تو مجبوری قبل از اینکه اون رو یه دوست ببینی...
-
الکی
چهارشنبه 20 خرداد 1394 16:45
چه دراز شده پست قبلم. هاهاها
-
دست خراب است چرا سر کنم/ آس نشانم بده باور کنم
چهارشنبه 20 خرداد 1394 16:40
به نظر من با یه مقدار سلیقه و پول عکس های عروسی همه ی دخترهای عالم می تونه قشنگ باشه. یعنی ذات عروسی گرفتن و عکس های آتلیه ای اینه که چیزهایی رو نشون بده که در عالم واقع وجود ندارن و یا وجود دارن اما به شکل دیگه و عموما زشت تری. دخترک های معمولی ِ تکیه داده به شانه های یک جنتلمن که خب حالا دیگه معمولی هم به نظر نمی...