-
شک نکن من که هیچ، آسمانم زمین می خورد
شنبه 9 آبان 1394 22:01
شدم مثل مادر یتیمان این پیرزن های بیچاره ای که خودشون نون شب ندارن ولی دل نگرون شکم گرسنه ی پسر مردم ان. دلم نگران شکم پسرهای مردم شده. پسرهای مردم منو یاد برادرام می ندازن. هی فکر می کنم الان تنها خونه نشستن غذا هم ندارن بخورن باید زنگ بزنن پیتزا سفارش بدن یا الا ن که داداشم سرما خورده کی یه کاسه سوپ می ده دستش؟ می...
-
من می خوام یه دست گل به آب بدم/ آرزوهامو به یه سراب بدم
چهارشنبه 6 آبان 1394 21:32
همیشه وقتی می درینکم بعدش احساس می کنم این بار دیگه می میرم و به شدت می ترسم بعدش می دونم هیچی نمی شه اما بازم می ترسم و همون موقع به خودم قول می دم دیگه نخورم و ولی بازم می خورم و این چرخه ادامه داره. دیشب واقعن دیگه حالم بد شده بود. حال بدم از دو جهت بود. یکی اینکه سر و دلم به شدت درد می کرد و دیگه اینکه اینجا هزینه...
-
im not mad, i just hate you
سهشنبه 5 آبان 1394 02:03
امروز در کشوی میز دفترم رو باز کردم تا لپ تاپ استادم رو دربیارم و باهاش کارم رو انجام بدم. استاد ِ سه تا لپ تاپ به علاوه ی چند تا دوربین و یه سری تجهیزاتش رو داده به من تا باهاش کار کنیم. خیلی از این کارها گروهی هست و جز من چندین نفر دیگه از همه ی این وسایل استفاده می کنن. وقتی در کشو رو باز کردم دیدم مک بوک سرجاش...
-
شت
دوشنبه 4 آبان 1394 05:08
هزار تا میل و اشتیاق متضاد با هم تو وجودم هست. هزار تا چیز متناقض هست که دوست دارم بشم و اتفاقن یکی از لذت هایی که از خودم می برم همین فرق دار بودنه همه ی خواسته هام با هم هست و تلاش برای اینکه همه رو با هم برآورده کنم. همونقدری که از آهنگ های سنتی لذت می برم و باهاش حال می کنم از ضد باضی هم لذت می برم . همونقدر که...
-
friends never say goodbye
یکشنبه 3 آبان 1394 22:19
روی تختم دراز کشیده بودم و تا خرخره زیر پتو بودم. دختر هم اتاقیم اومد تو، با کت و دامنی که مشکی بود و روش اسمش رو با رنگ قرمز دوخته بودن. معلوم بود که داره از ارتش بر می گرده. همراهش یه مردی اومد توی اتاق. جوون بود شاید یه چیزی در حدود سی و هفت ، سی و هشت. دختره گفت هی ایز مای دد. گفتم نایس تو میت یو و بهش نگاه کردم....
-
انگار دنیا به ما این رل رو داده بود
شنبه 2 آبان 1394 20:01
استادم چند روز پیش چیزی لازم داشت که بهم گفت براش از اینترنت پیدا کنم. چیزایی که برای ریسرچ هاش می خواد هم همیشه یه سری وسایلی هستن که امکان نداره به طور مستقیم پیدا شن. مثلن یه وسیه با طول مشخص و قطر مشخص و جنس مشخص. خب این رو باید سفارش داد اختصاصی برا آدم بسازن دیگه. خلاصه از من دو روز وقت گرفت تا تونستم نزدیک به...
-
بی خیال بد بیاری
جمعه 1 آبان 1394 03:10
من واقعن توی ایران زیاد اهل لباس خریدن نبودم. یعنی حال و انگیزه اش رو نداشتم. خب شاید دو ماه یه بار یه شالی مانتویی چیزی. خیلی هم به ندرت می رفتم سراغ بلوز و دامن و پیراهن. سالی یه بار یه مسافرت شاید می رفتم از همون جا یه سری لباس می خریدم و باهاشون سر می کردم. اینجا تمام حقوقم رو دارم می دم پای چرت و پرت خریدن! این...
-
tell me another story
یکشنبه 26 مهر 1394 06:41
امروز داشت می گفت یه جا رفتیم مهمونی. صاحب مجلس مامانت رو می شناخت. شروع کرده بود به تعریف کردن از مامانت. پرسیدم چی می گفت؟ گفت می گفتن که چقدر مادرت خانوم بوده. پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ یه سری حرفهای کلی زد. بازم پرسیدم دیگه چی می گفتن؟ بازم حرفای کلی. چقدر نیاز دارم به جزییات، به شنیدن مشخصات مادرم از زبان دیگران....
-
روزهاشان پرتقالی باد
جمعه 24 مهر 1394 23:58
دوست کیست؟ دوست کسی است که وقتی داری یه کاری انجام می دی توی زندگیت که اگه خانوادت بفهمن ممکنه پوستت رو بکنن، اونا بشینن به حرفات گوش کنن و به نظرشون کارت اشتباه نباشه که بلکه قابل درک هم باشه.امان از این دوستای قدیمی. امان از غم دوریشون.
-
keep calm and hate them all
پنجشنبه 23 مهر 1394 22:34
امروز از وسط کار اومدم خونه نشستم گریه کردم. براش به اندازه ی کافی دلیل موجه داشتم. اولش اینکه توی پی ام اس به سر می برم که خب خودش گویای همه ی چیز هست. دلیل بعدی این بود که غذاام خوشمزه نشده بود. از وقتی اومدم اینجا تنها چیز خوشمزه ای که خوردم همبرگرهای رستورانا بوده. یعنی نشد خودم بتونم یه غذای خوشمزه درست کنم و خب...
-
first step
پنجشنبه 23 مهر 1394 02:45
امروز سعی کردم با یه پسر عامریکایی سر صحبت رو باز کنم . می خواستم بدونم اینایی که وقتی آدم رو می بینن اینقدر یخ برخورد می کنن اگه بری باهاشون صحبت کنی چه جوری جوابت رو می دن. نه که حالا خیلی حرف زدنم هم توپه اعتماد به نفس هم دارم. البته خب خیلی پیشرفت کردم توی حرف زدن دیگه در حدی که تلفن هم می زنم اینو ور اون ور ! این...
-
اما ما چنین فرصتی نداریم، به همین سادگی !
یکشنبه 19 مهر 1394 20:47
امروز فهمیدم پدر دختری که می شناختمش خودکشی کرده.یه مرد شصت ساله. آزرده خاطری و بهت اسم حالی بود که داشتم. بعدش این رو جایی خوندم. نامه ی پدری رو به مرگ، برای دختر خونده اش. "کلی، عزیزم، خیلی متاسفم که آن طور که دلم میخواهد شاهد بزرگشدنات نخواهم بود. لطفا نه زندگی را مقصر بدان و نه هیچ کس دیگر را، چرا که به...
-
به به
شنبه 18 مهر 1394 18:37
یه سری جاها هستن توی دنیا که اگه سر ماجراجویی داشته باشی باید لااقل یه بار بری توش. یکی از اونجاها توالت عمومی دیصکو هستش. می شه یه کتاب نوشت به اسم دخترکانی که توی توالت دیسکو دیدم مثلن. من کتابم رو ننوشتم. رفتم شاشیدم و اومدم بیرون. البته به سختی. چون با قد ها و هیکل های بزرگ پشت در توالت جلسه داشتن و برای من با...
-
I love loose knit sweater
جمعه 17 مهر 1394 04:19
مرض لباس خریدن گرفتم. داشتم البته ولی نه اینکه جایی نمی رفتم همش توی خونه بودم دیگه می خریدم چی کارشون می کردم؟ الان ولی این پلیورهای رنگارنگ رو می بینم که همه مدلی ازش دارن که می شه با بوت های بلند ستشون کرد ، با قیمت های مناسب منتها من اوضاعم زیاد جالب نیست فعلن. حالا فروشگاه کم بود تازه دستم به خرید های اینترنتی از...
-
الو مایکروسافت؟
پنجشنبه 16 مهر 1394 21:37
امروز کارم شروع شده بود تقریبن. لازم داشتیم چیزی جایی فیکس بشه که توضیحش از حوصله ی این وبلاگ خارج ِ. استادم گفت امروز کار تو این هست که یه چیزی براش طراحی کنی. بعد ایده ی ذهنی خودش رو هم گفت. بعد بهم گفت من می رم تو هم بشین فکر کن. ببین که می تونیم چی بسازیم برای این قسمت. ادامه داد برای ساخت می تونیم از چند تا از...
-
one reason why I love running
پنجشنبه 16 مهر 1394 03:40
امروز دومین نفر رفته بودم توی کلاس. همکلاسی ار.دنی م که حجاب می کنه نشسته بود توی کلاس. به محض اینکه منو دید یه چشم غره ی بزرگ زد و همزمان هم لبخند روی لبش بود. برای همین ازش پرسیدم واتس دت فیس؟ گفت آیم انگری ویت یو. بعد هم خندید. منم خندیدم. امشب داشتم از توی لابی دانشگاه رد می شد که از دور دیدمش. دوباره عین اون حرکت...
-
باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت میوزند/ از تمام رد پاهاشان پشیمان میشوند
دوشنبه 13 مهر 1394 03:20
یه تیکه فیلم توی صفحه ی کسی دیدم از بارون امروزه یا دیروز شهرم. بارون و رعد و برقی که همیشه اول پاییز های زندگی من رو گلی و خیس می کرد. بارون و هوای خنک، از فرسنگ ها فاصله از توی منیتور خورد توی صورتم. حسش کردم. دلم نخواست اونجا باشم. چون اونجا بودم. بخشی از من همیشه پشت پنجره ی اتاقم نشسته و داره بارون رو نگاه می...
-
فرق دارم
یکشنبه 12 مهر 1394 04:32
من کلن آدم دیر جوش و دیر آشنایی ام. تو یه جمع خیلی طول می کشه که خودم رو پیدا کنم و کم کم این قضیه داره می ره روی اعصابم به خصوص اینجا. امروز بهترین پیشنهاد عمرم رو رد کردم. چی بود؟ هم اتاقی ِ خوش تیپ و باحال عامریکاییم بهم پیشنهاد داد بیا بریم کلاب. بعد من نرفتم. چون با خیل عظیمی از دوستاش بود و من داشتم به تیپ هاشون...
-
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
شنبه 11 مهر 1394 03:22
دیشب برای اولین بار رفتم بار. یه چیز خیلی جالبی سفارش دادم. گفته بودم که می خوام علکلش کم باشه. چه طعم خوبی داشت. هنوز به وسطای اولی نرسیده بودم که تو فکر دومی بودم. ولی بعد متوجه شدم که داره کم کم اثر می کنه و بنابراین دومی ای در کار نیست. حیفم اومد ولی خب اوضاع اوضاع درانک بودن نبود. باید مثل خانوما برم و بیام اونم...
-
دلم تنگِ پرتقال من گلپر سبز قلب زار من
پنجشنبه 9 مهر 1394 22:54
می دونم هنوز خیلی بی تجربه ام . اما به یه حدی از تجربه و نمی دونم شاید شناخت از خودم رسیدم که در مقابل چلنج هایی که برام پیش می یاد می مونم ببینم چی کار می کنم. یعنی خودم می مونم منتظر ببینم خودم چی کار می کنم. انگار که مثلن با تخمه جلو تلویزیون نشسته باشی منتظر ببینی نقش اول خلاصه چکار می کنه و یا شاید هم یه کتاب که...
-
نیازمندی ها
چهارشنبه 8 مهر 1394 22:52
اگه ازم بپرسین در حال حاضر بزرگترین مشکلت با اینجا چیه می گم عدم تطبیق با اب و هوا. اینجا جز اون ایالت های سرد و خانمان سوز نیست و به نسبت هوای معتدلی داره. تا چند روز پیش هوای بیرون گرم بود ولی وقتی وارد اتاق و کلاس و افیس و لب می شدم یخ می زدم. سیستم های سرمایش، غیر قابل کنترل از داخل هست و واقعن برای ماها زیادی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهر 1394 15:46
دوستم اون شب توی اون جمع به محض اینکه مست شد شروع کرد به آواز خوندن.صداش خوب بود . نمی دونستم. با شعرهای چارتار شروع کرد. آشوبم، باران تویی و خوشا به من. دو تا بطری دیگه زد که وسط حرف زدن یکی گفت می خوام شعر بخونم. یه شعری بخونم که مامانم همیشه می خونه. این شعر رو برای اون می خونم و تقدیم کرد به مامانش. با شناخت کم و...
-
از دلگیرترین های دوری
دوشنبه 6 مهر 1394 01:16
اون حس که وقتی اینجا غروب می شه و می بینم تنها کسایی که تو دنیا دارمشون الان خوابیدن و تا چند ساعت دیگه هم بیدار نمی شن رو خیلی راحت می شه جز مزخرف ترین حس های دنیا دسته بندیش کرد.
-
حواس پرت
یکشنبه 5 مهر 1394 17:08
دیشب شب خوبی بود. می تونست خیلی بهتر هم باشه اگه من کلیدم رو جا نگذاشته بودم خونه. تمام دیشب توی فکرم بود شب رو کجا باید علاف بشم و از کجا معلوم که صبح دخترها باشن تا در رو برام باز کنن. با حدود سی نفر از بچه هایی که اینجا هستن رفته بودیم یه دریاچه ای برای کمپینگ. اونجا پر از آهو و سنجاب بود و هوا هم خیلی خوب بود....
-
a wound that will never quite heal
جمعه 3 مهر 1394 04:07
یکی از مزایای مادر مرده به مادر زنده اینه که دیگه لازم براش دعوت نامه بفرستی تا بره توی صف های طولانی ویزا واسته و درخواست بده و ماه ها طول بکشه تا بتونه بیاد. از همون اولش که رفتی باهاته. قبل از تو رسیده حتی. اما دنیای زنده ها به دنیای مرده ها راه نداشته هیچوقت. نه دری نه پنجره ای و نه دیواری حتی. فقط بیست و چهار سال...
-
آیا؟
پنجشنبه 2 مهر 1394 03:34
سوال من اینه که آیا می رسه روزی که منم از صبح تا شب غذاهای خوشمزه و هنری درست کنم ازشون عکس بگیرم و یه صفحه راه بندازم اندر باب اینکه شوهرم امروز بهم چی گفته و فردا من می خوام بهش چی بگم و بعد برای ده ها هزار نفر رابطه ی من و شوهرم جالب باشه؟ نه واقعن آیا ؟ گمان نکنم ! امروز توی کلاس از یه دختره که ع/رب بود پرسیدم...
-
در تنم زخم و نخ فراوان است/ سر هر نخ برای پرواز است
سهشنبه 31 شهریور 1394 03:30
موبایلم سر ظهر اینجا زنگ خورد. صدای یه مردی اومد که ببخشید یه چند لحظه گوشی. بعدش صدای بابام اومد که الو. چه عجب جواب دادی دخترم. اون وسط فکر کردم ساعت یازده دوازده شب ایران، از کی خواسته بیاد براش شماره بگیره ؟ تازه خودش مگه چشه؟ سواد نداره؟ چشش نمی بینه؟ با تلفن تا حالا کار نکرده؟ رفته یکی رو صدا زده بیا شماره ی...
-
ای در شب من شاعر شیدا همه تو
یکشنبه 29 شهریور 1394 03:37
دختره اومد دراز کشید گفت خسته ام. لطف کردم فهمیدم چی می گه. رفت دراز کشید. به نظرم داره گریه می کنه.صدای فین فین می یاد و آه. برای این همه کار و دوندگی زیادی جوونه. مثل اون دو تا آمری/ کایی دیگه که دائم ک.ون چاقشون رو می گذارن رو مبل و می خورن و می ریزن نیست. هی دارن کیک و پیتزا می پزن بوش تا چهار تا کوچه اون ور تر می...
-
from nowhere
شنبه 28 شهریور 1394 03:32
امروز می خواستم برم توی شهر بدوم.یه لباس ورزشی پوشیدم و چون سرد بود کلاه رو هم گذاشتم روی سرم. دست آخر رفتم یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. دیدم از فاصله ی معمول آدم ها از هم توی خیابون، اصلن معلوم نیست دخترم یا پسرم. برای اولین بار فهمیدم حس جالبیه. اینکه دیگران ندونن تو چی و یا کی هستی. گمونم قاره پیمایی کردم...
-
you did it
پنجشنبه 26 شهریور 1394 02:36
دوست پصرم مدت ها اصرار داشت که بیاد خاستگاری. من اما مخالفت می کردم و بهم می زدم قرار رو. هر بار باهاش بیرون بودم و بهم خوش می گذشت و حالم خوش بود از فرصت استفاده می کرد و تقویم گوشیش رو در می آورد و یه روز با هم انتخاب می کردیم که من توش راحت تر باشم و به همه چیم بخوره. آخر سر اینقدر طول می کشید تا دوتامون یادمون می...